کارلو خواندن نمی‌داند

داستان

کارلو (که خودم باشم) نمی‌داند چطور بخواند. او کتاب‌های بسیار زیادی خوانده است. هنگام خواندن این کتاب‌ها، کارلو کلمه‌‌ای را به‌خاطر نمی‌سپارد. از این کتاب‌هایی که می‌خواند، تنها چیزهایی را به‌یاد می‌آورد که دیده است. کارلو موقع خواندن اغلب چشم‌هایش را می‌بندد. گاهی خوابش می‌بَرد و خواب هم می‌بیند. وقتی بیدار می‌شود و دوباره می‌رود سراغ خواندن، همیشه از جایی که کتاب را رها کرده شروع نمی‌کند چراکه همیشه به‌خاطر نمی‌آورد دقیقا کجای کتاب خوابش برده است. بعضی وقت‌ها که کارلو در خواب فرومی‌رود، کتاب بسته می‌شود یا چند صفحه‌ای ورق می‌خورد یا از روی دسته‌ي صندلی و تخت می‌افتد پايین. کتاب‌هایی هستند که کارلو نیمی از صفحات‌شان را اصلا نخوانده، صفحات بعضی از کتاب‌ها را هم بارها و بارها خوانده است. وقتی صفحه‌ای را که قبلا چندین مرتبه خوانده دوباره می‌خواند، حتی يك كلمه‌اش هم برایش آشنا نيست. کارلو کلمات را تشخیص نمی‌دهد، چون آن‌ها را نمی‌بیند. اگر در صفحه‌ای کلمه‌ي «دَر» به‌کار رفته باشد، کارلو کلمه‌ي «در» را نمی‌بیند، او یک دَر ‌می‌بیند. اگر کلمه‌ي «آبی» در صفحه باشد، او واژه‌ي آبی را نمی‌بیند بلکه اجسامی پیش چشمش حاضر می‌شوند به رنگ آبی. هربار که کارلو صفحه‌اي حاوی کلمه‌ي «در» را دوباره می‌خواند، «در» جدیدی می‌بیند. همین‌طور به تعداد دفعاتی که صفحه‌ای با کلمه‌ي «آبی» را بازخوانی می‌کند، طیف‌های متنوعی از رنگ آبی را به چشم می‌بیند. کارلو فقط زمانی هیچ‌چیز نمی‌بیند که در صفحه اسم‌های خاصی چون ماریو، ریموند، لیز، اِولین یا آلیوا به‌کار رفته باشد. او کلمات ماریو، ريموند، لیز، اِولین و آلیوا را نمی‌بیند، حتی فردی را هم نمي‌بيند که ممکن است با هرکدام از این اسم‌ها مرتبط باشد. دست‌کم این رابطه همان نیست که «در»، یک در معمولی را به کلمه‌ي در پیوند می‌دهد. از این رو هربار کلمه‌ای مثل ریموند در صفحه حاضر می‌شود کارلو آن را تشخیص نمی‌دهد، آن کلمه را نمی‌بیند، رخدادهای یک صحنه را می‌بیند بی‌آن‌که فاعلِ آن رخدادها را دیده باشد. نمی‌داند و نمی‌تواند بداند که ریموند، کسی که کارهایی انجام داده، همان ریموند سابق است، همان است که کلمه‌ي ریموند به آن اشاره دارد، همان‌که در صحنه‌های دیگر هم حاضر می‌شود. مهارت کارلو در این است که خودش، کارلو را در ‌آن صحنه در حال انجام‌دادن کارهایی تصور کند. به بیانی صریح‌تر، کارلو پرده‌های نمایشی را می‌بیند که فضایی را قاب گرفته‌اند و او، کارلو، به کمک تخیلش کسی را در این فضا قرار می‌دهد، کسی شبیه خودش، شبیه کارلو. به همین خاطر ممکن است بگویید که او خود کارلو است. با این وصف کارلو که نمی‌داند چطور بخواند، کتاب‌های بسیار زیادی می‌خواند، البته به همان شیوه‌ای که شرح داده شد و هربار هم که کتابی می‌خواند خودش را در فضایی قاب‌شده می‌بیند. كارلو دوستانی دارد که دلش می‌خواهد تجربیاتش از خواندن، دیدن و شنیدن را با آن‌ها درمیان بگذارد و هرموقع با آن‌ها از تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش حرف می‌زند، دوستانش به نکته‌ای اشاره می‌کنند: «خب، كارلو، پس این‌طور که به نظر می‌رسد تو واقعا با داستانی که می‌خوانی هم‌ذات‌پنداری می‌کنی.» کارلو با شنیدن این حرف، هربار پس از درمیان‌گذاشتن تجربیات کتاب‌خوانی با دوستانش جواب می‌دهد: «نه، من با داستان هم‌ذات‌پنداری نمی‌کنم، من نمی‌توانم با فضایی که صحنه‌های نمایش محدودش کرده، هم‌ذات‌پنداری کنم. بهترین کاری که از دستم برمی‌آید این است که فضایی را ببینم، فضایی که مناسب من است، و خودم را در آن قرار دهم.» کارلو وقتی از تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش برای دوستانش می‌گوید، هرگز کلمات کتاب، به‌خصوص اسم شخصیت‌ها را به‌کار نمی‌برد. هرگز آن‌ها را به‌خاطر نمی‌آورد چرا که هیچ‌وقت نمی‌بیندشان. درعوض چیزهایی را که می‌بیند تعریف می‌کند. تقریبا همیشه وقتی می‌خواهد از چیزهایی بگوید که هنگام خواندن یا خوابیدن در کتابی دیده است، متوجه می‌شود که موقع حرف‌زدن چیزهایی را به‌یاد می‌آورد و می‌تواند چیزهای بیشتری را به یاری حافظه‌اش ببیند که پیش از شروع حرف‌زدن، به‌خاطرآوردن‌شان برایش ممکن نبوده است. وقتی با دوستانش از کتابی صحبت می‌کند (البته اگر حافظه‌اش یاری کند، وگرنه گیج‌وگم می‌شود و می‌گوید که دیگر چیزی یادم نمی‌آید) کارلو دوباره خودش را در فضایی تصور می‌کند که نخستین‌بار، موقع خواندن کتاب در آن قدم گذاشته است و آن‌جا، میان آن فضا، چیزهایی اطرافش رخ می‌دهند.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.

* اين متن در سال ۲۰۱۰ با عنوان Carlo Doesn’t Know How to Read در كتاب Best European Fiction چاپ شده است.