پن مرده است

Frerd Muram/ Kissing the Ceiling -۲۰۰۸

داستان

بلو نامه می‌فرستاد، نامه‌های ملتمسانه که قرار بود جای کوچکی را در قلب مادرمان نرم کند. نامه‌ها زیاد، بی‌امان و وقت‌شناس‌تر از صورت‌حساب‌ها بودند. با قبض‌های برق و گاز و تلفن و اخطاریه‌ی پرداخت اجاره می‌سُریدند تو، همراه با پاکت‌نامه‌های درازِ شماره‌ی ده و قاطیِ پاکت‌نامه‌های کوچکِ پُری که کارمندهای شرکت‌های کارت‌های اعتباری می‌فرستند. ماه‌ها، نامه‌های بلو از یک مرکز توان‌بخشی در شمال نیویورک می‌رسید که همه‌شان خطاب به مادرم بودند. بعد یکی از نامه‌ها از بروکلین آمد که خطاب به برادرم پیتر نوشته شده بود. بلو، به خیالش داشت زبان می‌ریخت اما مادرمان می‌دانست چی توی سرش است.

مادرمان که بالاخره تصمیم گرفته بود آخرین نامه را بخواند گفت: «باید باور کنم که یه‌کاره می‌خواد پسرش رو ببینه؟ این سال‌هایی که گذشت چی؟ لابد پیش خودش فکر می‌کنه من چه احمقی‌ام.» دلش می‌خواست بدانیم که آن‌قدرها هم احمق نیست. دیگر آن دختر جوان خام نبود که حاضر شود افسارش را بدهد دست بلو. همین‌طور که به پیتر نگاه می‌کرد، گفت: « من یه‌بار خامِش شدم و ببین چی به سرم اومد.»

مادرمان چند روز بعد از باز کردن اولین نامه دلش به رحم آمد. یک روز آمدیم خانه و دیدیم دارد آن‌ها را آرام بررسی می‌کند. نامه‌ها در دو دسته روی میز آشپزخانه تلنبار شده بودند. وقتی آمدیم تو، سرش را بلند نکرد، حتی وقتی توی اتاق نشیمن تلویزیون را روشن کردیم و جلویش میخ‌کوب شدیم، متوجه‌ ما نشد. همین‌طوری نشسته بود آن‌جا و می‌خواند. میان خواندنِ یکی از نامه‌ها زد زیر خنده، آن را گذاشت زمین و سرش را تکان داد. خیلی بعدتر، وقتی برگشتم تا نگاهی به او بیندازم، دیدم که خواندن یک دسته از نامه‌های بلو را تمام کرده و رفته سراغ دسته‌ی دوم. با دست دهانش را گرفته بود و آرام اشک می‌ریخت.

پس از مدتی، یاد ما افتاد. از پیتر پرسید: «نظرت چیه؟ می‌گه دیگه برگشته بروکلین. می‌خوای ببینیش؟ این‌قدر بزرگ شدی که خودت برای خودت تصمیم بگیری.»

پیتر گفت: «برام مهم نیست.» بلو پدری نبود که هر کسی دلش بخواهد پسرش باشد. یک دبیرستانیِ ترک‌تحصیلی. یک معتاد به هروئین، البته اگر قرار بود آدم نامه‌هایش را باور کند، می‌شد گفت یک معتاد سابق. بلو عشق روزهای سرکشیِ مادرمان بود، او به گذشته‌ی دور ما تعلق داشت. آن‌طور که پیتر می‌گفت، قبلا مرتب سرمی‌زد. تا وقتی آن‌قدر بزرگ شدم که بتوانم بلو را به‌یاد بیاورم، او سرزدن‌هایش را قطع کرده بود. رفته بود، هیچ‌کس نمی‌دانست کجا.

مادرمان گفت: «خُب، خودش خودش رو به اون‌جا معرفی کرده. فکر کنم این یه معنی‌ای داشته باشه.»

مادرمان به شام دعوتش کرد. می‌گفت برایش خوب است که یک وقتی را با پسرش بگذراند.

وقتی در را باز کردم که بلو را راه بدهم داخل، گفت: «این رو نگاه!» با لباس کار جین و پیراهن چهارخانه سروکله‌اش پیدا شده بود و یک کیف چرمیِ کوچک هم دستش بود. لباس کارش پر بود از لکه‌های گریس و دست‌هایش با روغن ماشین لک شده بود. «وقتی هنوز درست‌وحسابی راه نیفتاده بودی یادمه. یه موجود کوچولوی بامزه توی روروئکت بودی که می‌دویدی دورِ خونه و همه‌چیز رو جرواجر می‌کردی.»

گذاشتم بیاید تو و دنبالش راه افتادم، امیدوار بودم داستان‌های بیشتری درباره‌ی خودم برایم تعریف کند. بلو با پوستش که از شدت سیاهی به کبودی می‌زد و دست‌هایش که از شدت کثیفی کف‌شان سیاه شده بود، مسحورم می‌کرد.

همین‌طور که با امیدواری به دور و بر نگاه می‌کرد، پرسید: «مادرت کجاست؟»

گفتم: «تو آشپزخونه. شام هنوز آماده نیست.»

گفت: «اشکالی نداره. به‌هرحال باید دست‌و‌بالم رو بشورم. یه‌راست از سر کار اومدم.» پرسید: «اشکالی نداره از دست‌شویی‌تون استفاده کنم؟»
به انتهای راهرو اشاره کردم. کیف کوچکش را برداشت و در دست‌شویی‌مان غیبش زد.

مادرمان که داشت دست‌هایش را با دستمال خشک می‌کرد، از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: «صدای در اومد؟ بلو بود؟»

«آره.»

پیتر از اتاقش بیرون آمد و به ما ملحق شد.

ازم پرسید: «خُب، کجاست؟»

پیتر گفت: «شرط می‌بندم ‌دست‌شوییه.» این را آرام گفت، همه‌ی کلمه‌ها را واضح ادا می‌کرد. او و مادرمان با هم نگاهی ردوبدل کردند ولی مادرمان فقط گفت: «هوم.»

بلو بیشتر از بیست‌دقیقه توی دست‌شویی ماند. پیتر زمان گرفته بود. بیرون که آمد، آرام بود. نشست غذا بخورد. هم مادر و هم پیتر او را محتاطانه تماشا می‌کردند، انگار منتظر بودند تا غیب شود.

از پیتر پرسید: «مدرسه چطوره؟»

«یه کاری نکن این پسره بیفته رو دورِ حرف‌زدن درباره‌ی مدرسه. اون‌وقت کل شب این‌جاییم. کارشه. می‌خوره، می‌خوابه و درباره‌ی مدرسه روده‌درازی می‌کنه. دستش به هرچی می‌رسه می‌خونه. بعضی‌وقتا حریفش نمی‌شم که سرش رو از کتاب بیاره بیرون. نمره‌هاش از بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هاش توی اون مدرسه بالاتره. تا الان دو سال جهشی خونده.» این را طوری گفت که انگار داشت شکایت می‌کرد. چون نمره‌های پیتر در تمام امتحان‌های‌ نهایی‌ بالاتر بود و تکلیف‌هایش را پنج‌دقیقه‌ای تمام می‌کرد، درحالی‌که بچه‌های دیگر یک ساعتی طولش می‌دادند. معلم‌ها به‌اش می‌گفتند نابغه، دو کلاس را جهشی خوانده بود، امتحان تیزهوشان داده بود و تا سال بعد بورس کاملِ مدرسه‌ای خصوصی را در منهتن می‌گرفت. این چیزها باعث افتخار مادرمان نبود، فقط گیجش می‌کرد. از های‌و‌هوی زیاد خوشش نمی‌آمد. می‌خواست یک پسر معمولی بزرگ کند، نه یک نابغه.

بلو که تحت‌تاثیر قرار گرفته بود، گفت: «اما این که خوبه. مهمه که تحصیلات عالیه داشته باشه.»

گفت: «فکر می‌کنی خوبه. دلم می‌خواد ببینم چه حسی بهت دست می‌ده وقتی مجبوری مرخصی بگیری تا بری مدرسه‌ش. چون تا می‌آی سرت رو برگردونی یه معلمی بهت زنگ می‌زنه که بری جلوی بچه‌ت رو بگیری!»

بلو ازش پرسید: «پسرجون، تو مدرسه دعوا می‌کنی؟»

مادرمان جواب داد: «ای‌کاش می‌تونستم سردربیارم. این مالِ چندوقت پیشه اما این رو چی می‌گی؟ معلمش بهم تلفن کرد چون پیتر رو حرفش حرف زده بود. جریان چی بود؟‌ یادته؟»

پیتر که سرش پایین روی بشقابش بود، گفت: «کوتاه‌ترین فاصله‌ی بین دو نقطه.»

بلو پرسید: «چطور؟»

پیتر که صدایش ناراحت به‌نظر می‌رسید، توضیح داد: «به بچه‌های کلاس گفته کوتاه‌ترین فاصله‌ی‌ بین دو نقطه یه خط صافه.»

پیتر گفت: «آره، یه خط صافه.» انگار که تازه به فکر افتاده بود.

پیتر گفت: «نه، یه خط صاف دوتا نقطه رو به‌هم وصل می‌کنه اما بین دوتا نقطه نیست. می‌تونستم یه خط عمودی بین دوتا نقطه‌ی افقی بکشم که تا بی‌نهایت ادامه داشته باشه.»

بلو پرسید: «جدی؟» انگار چیز خیلی خاصی باشد.

پیتر گفت: «ولش ‌کن.»

مادرمان ول‌کن نبود: «اون گزارش کتاب رو چی می‌گی که نزدیک بود معلمت رو سکته بده؟»

پیتر گفت: «نمی‌خوام درباره‌ش حرف بزنم.» می‌دانستم دلش نمی‌خواهد درباره‌ی باهوش‌بودن حرف بزند. قبلا به‌ام گفته بود که دو جور حرف‌زدن دارد: یکی برای وقت‌هایی که مدرسه است و یکی برای وقت‌هایی که خانه است.

چه خوب بود که درباره‌ی گزارش کتاب حرف نمی‌زد چون من و مادرم هیچ‌وقت از توضیحاتی که می‌داد سر درنمی‌آوردیم. پیتر رفته بود توی یکی از آن فازهای مخصوص خودش: «مسخ»ِ آوید را برداشته بود و بند کرده بود به اسطور‌ه‌شناسی یونان و تقریبا یک‌ماه تمام هرچیزی را که در این‌باره پیدا می‌کرد، می‌خواند. سعی کرده بود با داستان‌هایی از تیتان‌ها و اولمپی‌ها من را هم علاقه‌مند کند اما به‌‌اش اجازه نمی‌دادم. خدای محبوبش پَن بود، خدای چوپان‌ها و گله‌ها. سعی کرده بود به‌ام بگوید که مرگ پَن مساله‌ای اعتقادی است، می‌گفت پَن مرده تنها به این‌ خاطر که همه شنیده بودند و تکرار می‌کردند که مرده و این‌که مرگش نشانه‌ی تولد مسیحیت در جهان کلاسیک است. اما پیتر فقط توانسته بود با اطلاعاتش من را بترساند. دلم نمی‌خواست چیزهایی را که برادرم بلد بود، بدانم.

مادر گفت: «باید هی با این چیزا سروکله بزنم. قراره سه‌هفته‌ی دیگه بهش جایزه بدن.»

بلو گفت: «هنوزم می‌گم خوبه. فکر نکنی این هوش رو فقط از طرف مامانت داری. هوش توی خونواده‌ی من هم ارثیه، می‌دونی که.»

پیتر پرسید: «اون بالامالاها تو توان‌بخشی چه‌جوری بود؟» مادرمان سرش را به سمت او تکان داد اما پیتر به‌اش محل نگذاشت. «سخت بود؟»

به‌نظر نمی‌رسید بلو توجهی کند. «زیاد حرف می‌زدن. یه عالم جلسه بود که توش مجبورت می‌کردن همه‌ش حرف بزنی. هی داستانت رو تعریف کنی. این‌که چه‌جوری و چرا از اون‌جا سردرآوردی. کلیسا هم باید زیاد می‌رفتی. تو دعای یک‌شنبه شرکت می‌کردن. به‌خاطر همین تو هم باید می‌رفتی اون‌جا. وگرنه تختت رو از دست می‌دادی.»

پیتر پرسید: «دیگه چی؟» با پا از زیر میز زدم به‌اش. گفت: «وقتی شب‌ها بعد از ساعت خاموشی می‌اومدی، الکل‌سنج منتظرت بود. اگه تا ساعت خاموشی خودت رو نمی رسوندی، می‌انداختنت بیرون.» و بشکن زد: «به همین راحتی.»

مادرمان گفت: «بعضی‌وقتا آدما حقشونه بندازنشون بیرون تا قدر عافیت رو بدونن. فقط این‌طوری قدر چیزی رو می‌فهمن.»

بلو سرش را تکان داد و چاقو و چنگالش را زمین گذاشت: «اگه تا حالا یه حرف حساب شنیده باشم، همینه.» بلو گفت: «می‌دونی، وقتی چیزی رو می‌خوای، همیشه نمی‌تونی دستت رو دراز کنی و بگیریش.» همین‌طور که فقط با مادرمان حرف می‌زد، از بالای سرهای ما به‌اش نگاه کرد: «باید زحمت زیادی براش بکشی. بالاخره دیر یا زود ممکنه دوباره بیفته تو دامنت.» مادرمان که داشت لبخند می‌زد تا نشان دهد حرفش جدی نیست، گفت: «واقعا که خیلی رو داری.»

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.

* این داستان در سال ۲۰۱۲ با عنوان Pan Is Dead در مجموعه داستان At-Risk منتشر شده است.