همراه شادی

روایت

مراسم عروسی تنها چند ساعت است، چند ساعت پر از کارهای ریز و درشت و پراکنده که برنامه‌ریزی برای به هم رساندن همه‌‌شان هم‌زمان با هم و در یک نقطه، گاهی چندین روز و حتی چندین ماه زمان می‌برد. متن پیش رو روایت سپینود ناجیان است از تلاش‌ها و دلواپسی‌های به هم رساندن این نقطه‌های پراکنده به یک نقطه‌ی مشترک؛ جشن عروسی برادرش.

هنوز نيم‌ساعت به زمان نوشته شده در کارت دعوت مانده بود، ساعت ترسناکِ هفت عصر. من دمپايي‌‌ به‌ پا، بطري آب در دست، تخته‌شاسي به بغل مي‌دويدم اين طرف و آن طرف و عرق مي‌ريختم. روي کاغذِ چسبيده به تخته‌شاسي هنوز دو‌ عنوانِ تيک‌نزده داشتم: «اتوي روميزي‌ها، آخرين توصيه و شرط‌وشروط به مجري مراسم.» جلوي اتو توي پرانتز نوشته بودم: «پيدا کردن سيم رابط و آب‌پاش، ساتن روميزي‌ها آب نشود.» جلوي آن‌يکي هم نوشته بودم: «جوک‌هاي لوس نگويد، هي نگويد به افتخار عروس‌وداماد، اسم کوچک‌شان را صدا بزند.» دوست داماد داشت توي حياط يکي دوتا عکس يادگاري مي‌گرفت. طبق برنامه‌ريزيِ زماني، بايد مي‌رفتم حمام و حاضر مي‌شدم و اين بخش خيلي مهم بود چون من خواهر داماد بودم.

يک ماه و نيم قبل

برادرم و همسرش بايد قبل از ماه رمضان ازدواج مي‌کردند تا بلافاصله زندگي تازه‌شان را خارج از ايران شروع کنند. يک‌ماه فرصت داشتند که برنامه‌ريزي و کارهاي اداري سفر و ازدواج‌شان را هم‌زمان انجام بدهند. طبعا بودجه‌شان هم ميان اين دو امر مهم تقسيم مي‌شد، وقت‌شان هم. تصميم بر اين شد که من به‌شان کمک کنم. موقعيت بغرنجي بود. تا حالا هيچ‌وقت برگزاري مراسم ازدواج را از نزديک نديده بودم يا بهتر بگويم، اجراکننده نبودم. بايد ‌حواسم را حسابي جمع مي‌کردم. مثلا نظرم را تحميل نمی‌کردم. طرف مشورت می‌بودم. دخالت نمی‌کردم. از طرفي بايد به‌عنوان بزرگ‌تر، صلاحِ کار را می‌دانستم و تذکر می‌دادم. مدام به خودم مي‌گفتم براي عروس و داماد، به‌خصوص عروس، اين شب خيلي مهم است و بايد تا جايي که مي‌توانم کاري کنم که هرچه خواستند، همان بشود. از طرفي مدام حرف‌وحديث‌هايي را بررسي مي‌کردم که خودم يا دور و اطرافم بعد از هر عروسي با بي‌رحمي، توي راه رسيدن به خانه يا فردايش پاي تلفن و تا روزها بعد از آن، به زبان مي‌آورديم. «غذاشون سرد بود»، «موسيقي‌شون بي‌حال بود»، «چقدر گرم بود»، «چقدر فيلم‌برداره دخالت مي‌کرد»، «مجري مراسم چه لوس بود» و… . طبعا نمي‌شد همه‌ي آدم‌ها را راضي کرد ولي بايد درحد خودمان و اطرافيان‌مان و سليقه و فرهنگ حاکم بر آن شب، موجبات رضايت عروس و داماد و بعد، مهمان‌ها را فراهم مي‌کردم. بد هم نبود. از نوشتن داستان که خيلي آسان‌تر به‌نظر مي‌آمد. اصلا نويسنده بايد به استقبال تجربه‌هاي جديد برود و حتي شغل‌هاي مختلف را امتحان کند. من که زماني بستني‌فروش بودم، حالا بروم توي نقش يک «وِدينگ‌پِلَنر».

يک ماه قبل

«عکاس نداريم که، وقتي فيلم‌برداري نباشه، ديگه عکاسي مي‌خوايم چي‌کار؟»

برادرم داشت پروازهاي يک‌ماه بعدِ استانبول را به کپنهاگ بررسي مي‌کرد و قيمت مي‌گرفت. سرش شلوغ بود. ولي موضوع ساده‌ نبود. پس گفتم: «مگه مي‌شه عروسي عکس‌وفيلم نداشته باشه؟»

«الان همه يه موبايل و دوربين تو دستشون هست. اتفاقا وقتي عکساي همه رو جمع کنيم، خيلي باحال‌تر مي‌شه.»، «وا…» آمدم اعتراض کنم که رو کرد به من و خيلي جدي گفت: «سپينودجون، فيلم نداريم، عکس هم نداريم، ماشين‌عروسِ گل‌زده و بوق‌بوق نداريم، خواننده و نوازنده نداريم…»

اين‌ها را که مي‌گفت يک‌لحظه فکر کردم محمدرضا فروتنِ فيلم شب يلدا روبه‌رويم نشسته و مي‌گويد: « آواز، خوشي، خنده، بشکن و بالابنداز نداريم. بفرماييد تو ملاحظه کنيد. جشن تولد يه بچه‌ست ولي بچه هم نداريم. مهمونيه ولي مهمون نداريم…»

دلم گرفت اما يادم افتاد که از اول، همه‌چيز از روال معمول و عام دور بود.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «همراه شادی»

  1. حسین سراوانی -

    خیلی لذتبخش بود. ساده و صمیمیو روان. دست قلم خانوم ناجیان درد نکنه الحق جایزه مطبوعات حقش بود