پدر واقعی

بخشی از عکس احسان براتی/ از مجموعه‌ی«زمین بازی»-۱۳۸۹

داستان

اولین خاطره‌ام از عصبانیت بابا مربوط می‌شود به تصویری گنگ که از کودکی‌ام یادم مانده. یادم نیست چندسالم بود یا چه فصلی بود، فقط یادم است صبح بود و لابد جمعه که بابا بیرون نبود. نشسته بود روی مبل توی هال. آن‌طور که یادم مانده هال روشن نبود و فقط نور کم‌رمقی از پنجره‌ی قدی و از میان پرده‌های توری افتاده بود تو. من کنار بابا روی زمین نشسته بودم و هی می‌گفتم بابا، بابا. شاید گوشه‌ی لباسش را هم کشیده باشم، یادم نیست. احتمالا چندبار کم‌محلی کرده و من بیشتر گیر داده‌ام که آخرش مجبور شده سرم داد بکشد. الان می‌دانم که آن سال‌ها هم کارش بیشتر شده بود و هم داشت خانه‌ی جدیدمان را می‌ساخت. لابد آن روز بعد از سروکله‌زدن با نقاش‌ها یا به قول خودش «عمله‌بنا» که قالش گذاشته بودند، با اعصاب خرد آمده خانه و دیده بچه‌ی کوچکش هی گیر می‌دهد:«بابا، بابا، نقاشی‌ام را ببین.» (الان یادم آمد چه‌کارش داشتم، سرگرمی آن وقت‌هایم، به‌خصوص صبح‌هایی که مامان و بابا سر کار بودند و برادرم مدرسه، بعدِ خسته‌شدن از تنهایی سِگا بازی‌کردن، نقاشی بود. صحنه‌هایی از فوتبال‌هایی را می‌کشیدم که دیده بودم یا دوست داشتم ببینم اما چون تیم محبوبم همیشه می‌باخت، نمی‌دیدم. گاهی هم عکس‌های فوتبالی روزنامه‌های سراسری را می‌بریدم. آن روزها هنوز عادتِ روزنامه‌خریدن از سرمان نیفتاده بود و به‌اندازه‌ی کافی صفحه‌ی ورزشی برای کلمه‌به‌کلمه خواندن و عکس برای بریدن داشتم. عکس‌ها را با وسواس می‌بریدم، همه‌ی سعی‌ام را می‌کردم تا لبه‌ی عکس را صاف ببُرم، اما برش‌هایم ناخودآگاه محدب می‌شدند یا چون قیچی را سفت می‌گرفتم آثار لرزشِ دستم روی عکس‌ها می‌ماند. بعدها که کادوکردنِ مغازه‌دارها را دیدم، فهمیدم برای صاف‌بُریدنِ کاغذ باید بگذاری قیچی راحت و رها سُر بخورد، اما باز هم خودم هیچ‌وقت نتوانستم چیزی را صاف ببُرم. یادم می‌آید خیلی وقت‌ها بابا دنبال صفحه‌های روزنامه به اتاقم می‌آمد و با ناامیدی می‌دید روزنامه تکه‌پاره شده است. پارسال که داشتم آرشیو روزنامه‌های آن موقع را نگاه می‌کردم، جابه‌جا وسط روزنامه‌ها مستطیل‌های کج‌ومعوجی خالی شده بود و مقاله‌های پشت صفحه‌ی ورزشی نصفه‌ونیمه شده بودند). می‌توانم حدس بزنم در آن روز خاص بابا نگاهی به نقاشی‌ام انداخته و گفته خوب است و دوباره گرم فکرهایش شده و من باز گیر داده‌ام ببین، ببین که سرم داد زده و مطمئن‌ام باز هم سراغش رفته‌ام به این امید که شاید این‌بار سرم داد نزند، اما حتما باز سرم داد زده است. الان که می‌خواهم فضای خانه را در آن روز به‌یاد بیارم، کل صبح جمعه‌های آن روزهایمان یادم می‌آید، نمی‌دانم آن روز صبح هم همین‌جوری بوده یا نه، مامان هر جمعه فیلم‌ تولد برادرم یا عروسی خواهرش را می‌گذاشت و جلوی تلویزیون دراز می‌کشید تا خوابش ببرد، برادرم توی اتاقش درس می‌خواند و داد می‌زد «صدا رو کم کنید»، بابا با عینکِ کلفتِ کائوچویی‌اش روزنامه می‌خواند و من توی اتاق نقاشی می‌کردم تا تلویزیون خالی شود و بتوانم سگا بازی کنم. در چنین وضعیتی بود که برای اولین‌بار با عصبانیت بابا مواجه شدم؛ نیم‌قرن و اندی سن داشت، کارش زیاد شده بود، داشت برایمان خانه می‌ساخت، موهایش تا فرق سر ریخته بود، پوستش شل شده بود، تازه سبیل‌‌هایش را زده بود و جای خالی سبیل، بالای لبش را برآمده و بلند نشان می‌داد. چهره‌ی بی‌سبیلِ بابا حالا آن‌قدر برایم عادی شده که دیگر نمی‌توانم با سبیل تصورش کنم، اما یادم است آن روزها چهره‌اش به‌نظرم مسخره می‌آمد. تا پیش از آن لب‌هایش پشت سبیل پنهان می‌شد و آثار لبخند، اخم یا حتی خنده‌ی او فقط در چین‌وچروک گونه دیده می‌شد، اما با تراشیدنِ سبیل انگار که یک‌هو بُعد تازه‌ای به چهره‌اش اضافه شده باشد، می‌شد آثار اخم یا خنده را در تمام چهره‌اش دید.

آخرین عصبانیتِ بابا که چند سالی است دیگر متعجبم نمی‌کند، همین امروز صبح بود. نشسته بودم روی تختم که تُشکش نازک شده و می‌خواستم با قیچی کوچکم گوشه‌ی ناخن پایم را از گوشت بیرون بکشم که بابا زنگ زد. می‌گفت چرا کامپیوتر خاموش نمی‌شود. گفتم: «اون پایین استارت رو بزن.» استارت را پیدا نمی‌کرد، من مُدام آدرس می‌دادم و او مدام می‌گفت نیست. به‌وضوح داشت داد می‌زد، نمی‌دانم از عصبانیت داد می‌کشید یا چون فکر می‌کرد صدا نمی‌رسد. اما چنددقیقه بعد فقط از عصبانیت داد می‌زد (یا حالا که فکر می‌کنم از استیصال، اما لحنش جوری بود که قاطعیت صدایش حفظ شود)، درنهایت گفت: «این درست نمی‌شه، تو هم که نمی‌آی ببینی این‌جا چه‌خبره.» بعد از آن بود که کار به دادوبی‌داد کشید. یادم نمی‌آید چه گفتیم، اما یادم می‌آید اصلا به این‌که چه می‌گوییم یا چرا داریم این‌ها را می‌گوییم، فکر نمی‌کردیم.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «پدر واقعی»

  1. ن. ب -

    حداقل حالا که فهرست مهرماه را دیدم کمی حسم نسبت به نخریدن همشهری داستان رقیق شده، جدا از ظهر که نشستم به خواندن داستانها با خودم گفتم که چرا دارم هنوز همشهری را می‌خرم. عادت کرده که شماره‌ها رو روی هم ردیف کنم یا هر ماه چیزی از این مجله عایدم می‌شود و به من اضافه می‌کند.
    روایت‌های این شماره یک سر و گردن از داستان‌ها بالاتر بودند. فرقی هم نمی‌کند کدام یکی را نام ببرم همه‌شان در عین این که فرمت «روایت» را داشتند، داستانی در دلشان بود که خواننده را جذب می‌کرد. داستانها را هم نمی‌خواهم با یک چوب قضاوت کنم. داستان همزن و چند وجب خاک داستانهای خوبی بودند با ویژگی‌های داستانی ولی داستان پدر واقعی را اگر در بخش روایت می‌گذاشتید هرچند روایت واقعی نویسنده هم نباشد آدم دلخور نمی‌شود که این دیگر چه جور داستانی است. بخش‌هایی که توی پرانتز آمده و باز انشعابی از یک داستان دیگر است چه کارکردی دارد؟ آیا نویسنده عجله داشته برای داستان نوشتن؟ اصلاً قرار است داستان چی بگوید و حرف حسابش چیست؟
    داستان از اولین خاطره‌ی گنگ راوی از عصبانیت پدرش شروع می‌شود و سیر تداعی‌هایش از لحظات عصبانیت پدرش ادامه پیدا می‌کند اما می‌خواهد در آخر چه نتیجه‌ای بگیرد؟ خودش هم نمی‌داند. اگر صرف این توهم که پدر راوی پدر واقعی‌ش نیست باشد اصلا با منطق خواننده جور در نمی‌آید چون دست کم هیچ نشانه‌ای برای شک کردن در این موضوع وجود ندارد اگر هم راوی می‌خواهد ترحم خواننده را نسبت به اینکه در دوران کودکی چه قدر مورد بی‌توجهی بوده برانگیزد که بازهم جذابیتی برای داستان ایجاد نمی‌کند. جریان هتل و نگرانی مادرش واقعا سطحی بود. این همه وراجی و سفسطه برای رسیدن به این قضیه که راوی تنها برگشته هتل و مادرش نزدیک بوده سکته کند؟!
    در واقع داستان چیزی برای گفتن ندارد. باشد این را هم با اغماض می‌شود پذیرفت که داستانهایی هم هستند که اصلا چیزی نمی‌خواهند بگویند اما آیا نباید بین این فلاش بک‌های متعدد «آن» داستانی‌ای وجود داشته باشد؟ کششی و کنشی؟ نه انگار در این داستان قرار نیست هیچ‌چیزی که خواننده را به اشتیاق بیاورد وجود داشته باشد.
    قسمت‌هایی که توی پرانتز می‌آیند واقعا آزاردهنده‌اند. مثلا همان اولی؛ (الان یادم آمد چه‌کارش داشتم….) نه تنها طولانی است که یک جور گسست ایجاد می‌کند. اصلا راوی خطاب به چه کسی/ کسانی می‌گوید الان یادم آمد. یا در جایی دیگر راوی می‌گوید: «به هر حال این را می‌خواستم بگویم….»

    پیشنهاد من به عنوان کسی که از دی‌ماه ۹۰ دارد همشهری داستان را دنبال می‌کند این است که داستان‌های ایرانی را با وسواس بیشتری انتخاب کنید. اگر تنها به این فکر کنید که خوانندگان داستان هر ماه دارند مبلغی را صرف خرید این مجله می‌کنند به امید اینکه چیزی یاد بگیرند و چیزی به خودشان اضافه کنند حتما سختگیری‌تان بیشتر می‌شود. من هم خواننده‌ای معمولی هستم اما از همان دی ماه ۹۰ همشهری داستان توقعم را بالا برد و حالا انتظار ندارم چنین متنی را بخوانم.