همیشه هم اینطور نیست که بچههای بزرگتر، بچهی کوچک را اذیت کنند که سرراهی بوده و در اصل متعلق به خانوادهی فقیری است. گاهیهم یکی مثل آگوستین بروز پیدا میشود که خیال کند در اصل متعلق به خانوادهای اشرافی است و بعدا دزدیده شده. بروز در این متن از شروع این فکر و خیال میگوید، و از وقتی که ژنهای اشرافیِ ذاتیاش را به رخِ خانوادهی معمولیاش میکشد.
ده سالم بود که فهمیدم وقتی تازه راه افتاده بودم من را دزدیدهاند. لابد خیلی بچهی خنگی بودهام که سرنخها را نمیدیدم. سرنخهایی که مثل فیلهای صورتی گنده بودند، جار میزدند و با قدمهای سنگین راه میرفتند و خانه را به گند میکشیدند و هیچکس هم بهشان محل نمیگذاشت، جز من. پدر و مادرم هردو با لهجههای غلیظ جورجیایی صحبت میکردند ولی من نه. هردویشان عشقِ لوبیا سبز کنسروی بودند ولی من نه. هردویشان و برادر بزرگم موهای لختِ قهوهای داشتند درحالیکه موهای من مثل یال اسب، بلوند و فرفری بود. دوستهای مادرم همیشه دربارهی موهایم نظر میدادند، آرام میگفتند: «مثل فرشتههاس.» مردی که مخزن فاضلاب جدیدمان را نصب میکرد، میگفت: «مثل دختراس.» با این حال چیز دیگری در کار بود، یک جور آگاهی غریزی. به دلم برات شده بود. اما در سفری خانوادگی به نیوپورت در ایالت رُدآیلند بود که فهمیدم نهتنها من را دزدیدهاند، بلکه از پولدارترین خانواده در تاریخ آمریکا هم دزدیدهاند.
پدرم تصمیم گرفته بود آخرهفته با تور به دیدن خانههای اعیانی برویم، قصرهایی عظیم که در قرن هجدهم روی پرتگاههای کنار دریا ساخته شده بودند، خانههای تابستانیِ راکفلرها، خانهی مردی که گیرهی کاغذ را اختراع کرد و البته خانهی خاندانِ واندربیلت.
اسمِ عمارت خاندان واندربیلت را «موجشکنها» گذاشته بودند. این عمارت معروفترین جاذبهی توریستیِ آن منطقه بود چون بهطرز حیرتآوری با ولخرجی ساخته شده بود، سازهای که باعث میشد کاخ سفید در مقابل آن بیشتر شبیه خانههای پیشساخته بهنظر برسد. در همان لحظهای که به سرسرای مجللش پا گذاشتم، فهمیدم به آنجا تعلق دارم. احساسم شبیه احساس دوقلوهایی بود که هنگام تولد از هم جدا شدهاند و دوباره بعد از سالها توی تلویزیون بههم رسیدهاند. انگار سقفی را که با ولخرجی کندهکاری شده بود، آینهی آبطلا و عدم حضور فرشهای پشمالوی سفیدِ «خانه»مان را میشناختم. راهنمای تور خیلی سختگیر بود و باید مثل مدادشمعی مرتب کنار هم میماندیم. نباید به تابلوفرشها دست میزدیم، روی صندلیها مینشستیم یا نقاشیها را لیس میزدیم. باید دنبالش میرفتیم، گوش میدادیم و از حقارت خودمان بهتزده میشدیم.
غریزهی اولیهام بهام میگفت که به توریستهای حالبههمزن و پدرومادرِ قلابیام بگویم فورا آنجا را ترک کنند. دلم میخواست به در ورودی اشاره کنم و اعلام کنم: «متاسفم، مَردم. یه اشتباهی شده. الان باید خونهی من رو ترک کنید و به اتوبوسهاتون برگردید. دارن سگهای نگهبان رو از سرداب میآرن بالا.»
حس ششم قویام بهکار افتاد، بدون اینکه بخواهم توی اتاقها بگردم، میدانستم هر کدام چهشکلیاند. با خودم فکرکردم یک زوج جنوبی با نفسهایی که بوی لوبیا سبزِ دلمونته میداد، چطوری توانسته بودند من را بدزدند. چطور بود که عاقبت، آدمهای عامی و بهدردنخورِ دانشگاهی بزرگم کرده بودند؟ پدرم استاد دانشگاه بود و مادرم داشت فوقلیسانسش را میگرفت، اصلا اینها چه ربطی به من داشتند؟
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.
* این متن در سال ۲۰۰۴ با عنوان Vanderbilt Genesدر زندگینگارهی Magical Thinking چاپ شده که انتشارات St. Matin’s Press آن را منتشر کرده است.