آزالیای سفید

James Tissot/ waiting at the station-۱۸۷۴

داستان

دو نامه برای دوشیزه ترزا استابلفیلد رسیده بود آن‌ها را توی کیفش گذاشت. نمی‌خواست در دفتر امریکن اکسپرس بخواندشان، مثل خیلی‌ها که همان‌جا نشسته روی نیمکت یا تکیه‌داده به دیوار مشغول خواندن بودند. ترزا راهش را به‌زحمت باز کرد و به خیابان رفت. این اولین روز سفرش به رم بود. ماه ژوئن بود.

آسمان پهناور به‌رنگ آبی دل‌انگیزی بالای سرش طاق بسته بود. در خیالش -‌تخیل او حالا دربست و کم‌وبیش به‌شکلی فرساینده در اختیار سِحرِ این سواحل الهام‌بخش بود‌- انگار شهر را از بالا می‌دید، خلاصه‌شده در دشت‌های پهناور و عریانش که ویرانه‌ها بر آن نشان می‌گذاشتند، مجراها و مقبره‌ها، درختان سرو و کاج این‌جا و آن‌جا، و گرداگردش تپه‌ماهور‌های كم‌ارتفاع آبی‌رنگ. تصاویری از کتاب‌های لاتین قدیمی پیش چشمش آمد: جاده‌ی آپیای امروز، کلوسئوم، طاق کنستانتین. قرار بود ببیندشان، درست همان‌طوری خواهند بود که در کتاب‌ها بود و همین‌ها در او نشاطی می‌دمید. از این گذشته، پرستاری از افراد مختلف خانواده‌ی استابلفیلد -خاله‌اش، بعد مادرش و بعد پدرش‌- در طول دوره‌های طولانی بیماری (همه می‌دانستند که خانواده‌ی استابلفیلد همیشه مریض‌احوال بودند)، فرصتی برای ترزا بود تا همیشه کتاب دستش باشد‌. اوقاتش در فواصل بین دادن قرص و دارو به بیماران، یک‌سره ُپرمی‌شد از تصاویر انگلستان، فرانسه‌، آلمان‌، سوییس و ایتالیا‌. زیر نور چراغ مطالعه از این اشتیاق و آرزو پر شده بود که این‌ کشورها را به چشم خود از نزدیک ببیند. درست شب بعد از مراسم خاک‌سپاری پدرش به صرافتش افتاده بود، به صرافت چیزی که همیشه از همه پنهان کرده بود: حالا ‌می‌تونم برم. دیگه هیچی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره. و این شد که حالا این‌جا بود، این‌جا در ایتالیا، ایتالیای پُر‌جنب‌و‌جوش و پُر‌سرو‌صدا.

شلوغی خیابان‌ها واقعا ترسناک بود. سواری‌های شخصی‌، تاکسی‌ها، اتوبوس‌ها و موتور‌سیکلت‌ها همه هم‌زمان به خیابان‌های تنگ‌وترش هجوم می‌آوردند یا به‌طرز خطرناکی دورِ آب‌نمای وسط میدان می‌چرخیدند و تغییر جهت می‌دادند. دسته‌های گردشگر از ملیت‌های مختلف از کنارش می‌گذشتند؛ جرگه‌ی دخترمدرسه‌ای‌های انگلیسی با یونیفرم‌های آبی، پسرهای آلمانی دوربین‌به‌‌دست و آمریکایی‌های شیک‌پوشِ زل‌زده به ویترین مغازه‌ها‌. ترزا مسرور از تنهایی، از پله‌های خیابانی باشکوه سمت چپش، پله‌هایی مدل اسپانیایی بالا رفت.

بنا بود مراسم ویژه‌ای دراین محل برگزار شود؛ نمایشگاه سالانه‌ی گل آزالیای سفید. خبرش را شب قبل در هتل شنیده بود. هنوز برو و بیا بود؛ کارگرها گلدان‌های گل را از کامیون بیرون می‌آوردند و روی پله‌های بالا به ردیف می‌چیدند. آزالیا‌ها به بلندی درختچه‌ بودند و شکوفه‌های فراوان‌شان هنوز غنچه و بسته بودند، ‌بنفش و ارغوانی، قرمز و صورتی کم‌رنگ و البته یک‌عالم آزالیای سفید‌رنگ. ترزا پیش خودش گفت محشر است، با وقار و طمانینه‌ی خاص خودش از پله‌ها بالا می‌رفت، یاد گرفته بود اگر آهسته قدم بردارد، فرصت دیدن همه‌چیز را پیدا می‌کند. بنا داشت این‌جا در رم‌، در همه‌ی اروپا، به‌راستی رهرویی آهسته‌قدم باشد.

درنیمه‌ی راه‌پله‌ها پا سست کرد و نشست. آدم‌های دیگری هم محو تماشای انبوه آزالیا‌ها یا شاید هم تنها غرق لذت از آفتاب، در امتداد نرده‌ها نشسته و به دیواره‌اش تکیه داده بودند. ترزا نشست، نامه‌هایش را روی پاهایش گذاشت و از هوای مدیترانه ‌نفسی تازه کرد. آفتاب او را گرم کرد، همان‌طور که به‌نظر همه‌چیز را گرم می‌کرد، شاید حتی سطح زیرینِ سنگ‌ها یا خنکی درونِ کلیسا‌ها را‌. دکمه‌های کت پشمی‌اش را باز کرد و سیگاری گیراند‌. آسوده‌خاطر، هیجان‌زده؛ چطور می‌شود در یک لحظه هردوی این‌ها بود؟ عجیب است، اما او چنین حسی داشت. بلافاصله یکی از نامه‌ها را باز کرد.

چند لحظه بعد دست‌هایش رعشه گرفت و سگرمه‌هایش از دلهره و اضطراب درهم رفت. در سرش گذشت خب البته، یکی‌شون باید بار این وظیفه رو به دوش می‌کشیده! پسرعمه ِالِک بیچاره، و اشک‌هایش در نور آفتاب درخشید، نمی‌تونست یه‌جوری این تابستان رو دووم بیاره و زنده بمونه؟ و اصلا معلوم هست این نامه چطور به دست من رسیده؟

در واقع منطقی بود تعجب کند که اصلا این نامه چطور به دستش رسیده بود. دخترعمه‌اش‌، اِما کاراوِی، نامه را نوشته بود، با همان خط پیرزنیِ بی‌دقتش –Tهایش را درست کشیده بود، اما Lهایش مثل یک ماشین قدیمی که توی سراشیبی افتاده باشد، لرزیده بودند. دخترعمه روی پاکت نامه فقط نوشته بود: «دوشیزه ترزا استابلفیلد، رم، ایتالیا»، و پیاده رفته بود تا اداره‌ی پست تاکساپوکا در آلاباما و با اعتمادبه‌نفس نامه را پست کرده بود، انگار که برای همسایه‌ی بغلی کارت تبریک تولد بفرستد. هیچ آدرس برگشتی هم درکار نبود. یکی هم با دست‌خطی خرچنگ‌قورباغه روی پاکت نامه اضافه کرده بود: «آمریکن اکسپرس، میدان اسپانیا؟» و حالا نامه رسیده بود به ترزا، به همان سادگی که انگار او رئیس‌جمهور یا پاپ باشد. نامه حاوی همه‌ی اطلاعاتی بود که آن‌ها گمان می‌کردند او باید درمورد آخرین بیماری، مرگ و خاک‌سپاری پسرعمه الکساندر کاراوِی بداند.

دخترعمه اِما و پسرعمه الک، خواهر و برادر -‌سالخورده و عزب و وقفِ هم‌دیگر- سالیانِ سال در خانه‌ی بغلی خانواده‌ی استابلفیلد در تاکساپوکا زندگی می‌کردند تا این‌که پانزده‌سال پیش خانواده‌ی استابلفیلد به مونتگمری نقل مکان کرد. پسرعمه الک، دوروز قبل از بیمار شدنش، از نگرانیِ این‌که این‌همه باران چه بلایی سرِ گل‌‌نخودهایش می‌آورد از خانه بیرون رفته بوده. پسرعمه الک همیشه در کشوی بالاییِ میز تحریرش یک چاقوی کاغذبریِ ‌صدفی داشت که ترزا وقتی بچه بود، خیلی دلش می‌خواست مال او باشد و الک قول داده بود که وقتی مُرد، این چاقو به ترزا برسد. ترزا آهی کشید و فکر کرد همه از من انتظار دارن همیشه، همه‌جا هوای همه رو داشته باشم. این نامه حتی اگر روش هم نوشته نشده بود رم، ایتالیا، باز هم به من می‌رسید.

نامه را تا زد، گذاشت توی پاکت و با آرامش رفت سراغ نامه‌ی برادرش جُرج.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

* این داستان در سال ۲۰۰۱ با عنوان White Azalea در مجموعه‌ داستان New and Selected Fiction: The Southern Women منتشر شده است.