رماننویسی فرآیند وقتگیر و انرژیبری است. نویسنده به مدت چندسال همهی زندگیاش را صرفِ داستانش میکند، شخصیتها و مضمونها را بهدنبالِ خود میکشد و همیشه گوشهای از ذهنش درگیر آن است یا گاهی تمام ذهنش را فرامیگیرد. یکی اول ساختار کلی میسازد و بعد سراغ جزئیات میرود و دیگری از جزئیات به شکل نهایی داستانش میرسد، یکی در سکوت و دور از دیگر نویسندهها مینویسد و دیگری، سبک نویسندگان دیگر را هم در داستانش حل میکند. درنهایت اگر نویسنده خوششانس باشد، میتواند رمانش را تمام کند.
متنی که میخوانید، سخنرانی زیدی اسمیت، رماننویس انگلیسی و استاد دانشگاه نیویورک، در سال ۲۰۰۸ در دانشگاه کلمبیا است. زیدی اسمیت از تجربهی این فرآیند در نوشتنِ رمانهایش میگوید، از حسش وقتِ نوشتن رمان و بعد از آن، وقتی آخرین کلمهی رمان را مینویسد یا وقتی و نسخهی چاپیاش را در دست میگیرد. اسمیت تا پیش از این سخنرانی سه رمان نوشته بود که اولین و معروفترینِ آنها، «دندانهای سفید» بهسرعت پرفروش شد و در فهرستِ صد رمان برتر انگلیسیزبان مجلهی تایم از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ قرار گرفت. چهارمین رمانِ اسمیت بهنام «NW» در سال ۲۰۱۲ منتشر شده است.
قبل از هر چيز يک اخطار: حرفهايم دربارهي اين حرفه محدود به تجربياتم است؛ يعني دوازده سال کار و سه رمان. هرچند اين سخنراني به ده بخش کوتاه دربارهي مراحل نگارش يک رمان تقسيم شده اما درواقع دارد روند نگارش رمانهاي من را توصيف ميکند.
یک کلانبرنامهريزها و خُردمديرها
ميخواهم دو تا عبارت بيريخت براي اشاره به دو نوع رماننويس بهتان معرفي کنم: کلانبرنامهريز و خُردمدير.
کلانبرنامهريزها را ميتوانيد از برگههاي يادداشت و دفترچههاي شيک و مارکدارشان بشناسيد. آنها يادداشت برميدارند، مواد خام را مرتب ميکنند، پلات ميچينند و ساختار ميسازند و همهي اين کارها را قبل از اينکه عنوان رمان را روي کاغذ بياورند، انجام ميدهند. اين امنيت ساختاري البته دستشان را در مرحلهي نگارش باز ميگذارد؛ اصلا غريب نيست اگر يک کلانبرنامهريز، نوشتنِ رمانش را از وسط شروع کند. هرچه پيش ميرود، رو به جلو يا عقب، دشواريهايش با تعداد انتخابهايي که دارد، زياد ميشود. کلانبرنامهريزهايي را ميشناسم که انواع پايانبنديهاي ممکن را ديوانهوار امتحان ميکنند، شخصيتها را بيرون ميکشند و دوباره برميگردانند، محل داستان را از لندن به برلين ميبرند، عنوانش را عوض ميکنند، ترتيب فصلها را معکوس ميکنند و مرتبا روي رمانهايشان جراحيهاي بنيادي و عميقي انجام ميدهند که من تحمل شنيدنشان را ندارم، نه به اين دليل که قبولشان ندارم، بلکه چون روشهاي بقيه هميشه بهنظرم غيرقابلفهم و ترسناک ميآيد. من يک خُردمديرم؛ با اولين جملهي رمان شروع ميکنم و با آخرين جمله آن را به پايان ميبرم. هرگز پيش نميآيد که بخواهم بين سه پايانبندي مختلف، دست به انتخاب بزنم چون تا به آخرش نرسم مطلقا تصوري دربارهي پايانبندي ندارم.
کلانبرنامهريزها اسکلت خانهشان را همان روز اول علم کردهاند و بنابراين دغدغهشان داخل خانه است؛ اسباب و اثاث را همينطور جابهجا ميکنند. يک صندلي را ميگذارند توي اتاق خواب، بعد ميبرند به هال، بعد به آشپزخانه و آخر سر دوباره برشميگردانند به اتاق خواب. خردمديرها، خانه را طبقهبهطبقه ميسازند، تمام و کمال و با همهي مخلفات. هر طبقه بايد در اسکلت و نما و دکوراسيون تکميل شده باشد تا بشود طبقهي بعدي را رويش ساخت. حتي اگر پلهها به هيچکجا نرسند، ديوارهاي هال حتما کاغذديواري دارند.
از آنجا که خردمديرها نقشهي راه کلي ندارند، رمانهايشان تنها در لحظهي حال وجود دارد، در ضرباهنگ سطربهسطر متن. وقتي رماني را شروع ميکنم، احساسم اين است که چيزي از اين رمان، خارج از همين جملهاي که مشغول نوشتنش هستم وجود ندارد. بنابراين مجبورم خيلي مواظب باشم چون تمام ماهيتش با انتخاب چند کلمه زيرورو ميشود. و اين، پاي شاخهي خاصي از آسيبشناسي را وسط ميکشد که برايش يک اسم بيريخت ديگر ابداع کردهام: OPD يا «اختلال وسواسِ زاويهي ديد»[۱] ، مرضي که غالبا در بيست صفحهي ابتدايي حادث ميشود. يک جور درامِ وجودي است، پاسخي طولاني به پرسشي کوتاه: دارم چهجور رماني مينويسم؟ علايمش گيردادنِ بيمارگونه به زاويهي ديد و صداي داستان است. در عرض يکروز، بيست صفحهي ابتدايي ممکن است بين اولشخصِ حال، سومشخصِ گذشته، سومشخصِ حال، اولشخصِ گذشته و… در رفتوآمد باشد. خود من روزي چندبار عوضش ميکنم و از آنجا که اسير سنتهاي باستاني رمان انگليسيام، آخرش هميشه برميگردم به نقطهي شروع: سومشخصِ گذشته. اما ماهها صرف امتحان گزينههاي مختلف ميکنم. اينطوري است که رفقاي خردمديرتان را ميتوانيد راحت از روي ابتداي رمانشان تشخيص بدهيد: آن جملههاي بيشازحد محتاط و حسابشدهي آغازين، آن حجم يکپارچهي لفاظيهاي شقورق و شکوهمند که تنها با عبور از مرز بيستصفحه، شل و نرم ميشود. موقع نوشتن «در باب زيبايي»، مرض OPD من زنجير پاره کرد و وررفتن به بيست صفحهي اول، دوسال تمام وقتم را گرفت. فکر کردن به پشتصحنهي رمانهاي قبلي اصولا دلم را آشوب ميکند اما يادِ آن بيستصفحهي اول، تپش قلب ميآورد. مثل بازديد از سلولي است که يک زماني تويش زنداني بودهايد.
با اينهمه، وقتي دچار OPD هستيد بقيهي رمان براي خودش پيش ميرود. اتفاق غريبي است. مثل اين است که کوک يک ماشين اسباببازي را هي بچرخانيد و بچرخانيد… وقتي ولش کنيد عين برق از جا ميجهد. وقتي بالاخره سرِ يک لحن و صدا با خودم به توافق رسيدم، بقيهي کتاب پنجماهه تمام شد. نگراني و دلمشغولي براي بيست صفحهي اول، درواقع راهي است براي پرداختن به همهي رمان، روشي براي پيداکردن ساختار، پلات، شخصيتها و چيزهاي ديگري که براي يک خردمدير همگي در روح يک جمله، جاري است. لحن که مشخص شود، بقيهي چيزها دنبالش ميآيد. طراحان داخلي هم همين را دربارهي سايهروشن رنگ ديوارها ميگويند.
دو حرف مردم: قسمت اول
نوشتن رمان، حقهي جلب اعتماد است و کسي که بايد به لطايفالحيل اعتمادش را بهدست بياوريد، کسي نيست غير از خودتان؛ کاري که سخت ميشود دستتنها انجامش داد. من به جملهها و نقلقولها متوسل ميشوم که معادل ادبي جمعيتِ تشويقکننده در مسابقات ورزشياند. با اين تفاوت که تشويقکنندهها تشويق ميکنند اما من پلاکاردهايي اطرافم علم ميکنم که حالم را بد ميکنند. پنجسال تمام اين برش از «رنگينکمان جاذبه[۲] » را چسبانده بودم به در اتاقم:
«بايد برويم پي معيارهايي که سنجههايشان در دنيا ناشناخته است، پيِ ترسيم پلانهاي خودمان، پيِ بازخورد گرفتن، پيدا کردن نسبتها و رابطهها، پايين آوردن خطاها، کوشش براي فهميدنِ آن تابع واقعي.»
آن موقع احتمالا فکر ميکردم که وظيفهي رمان، جستوجوي دقيق و پيگيرِ اطلاعات پنهان است؛ شخصي، سياسي، تاريخي. ميگويم «احتمالا» چون آن نويسنده را ديگر بهجا نميآورم و تصورش از رمان هم بهنظرم دگم، غريب و بيهوده ميآيد. فکر نميکنم چنين احساسي غيرعادي باشد، بهخصوص وقتي آدم تازهکار است. چند وقت پيش در مهماني شامي نشستم کنار يک رماننويس جوان پرتغالي و گفتم که ميخواهم اولين رمانش را بخوانم. بااضطراب دستم را گرفت و گفت: «خواهش ميکنم اين کار را نکن! آنموقع فقط فاکنر ميخواندم. هيچ حس طنزي نداشتم. خدايا، کلا آدم ديگري بودم!»
اينطوريها است. حرف مردم خيلي مهم است. و بعدش بدون هيچ خبر و هشداري، اهميتش را از دست ميدهد؛ هم کلماتِ آنها و هم کلماتي که شما تحتتاثيرشان نوشتهايد. بخش زيادي از هيجان نوشتن يک رمان جديد در رد و انکارِ رمان قبلياش نهفته است. حرف مردم، همان پلي است که به کمک آن، از جايي که هستيد به سوي مقصد بعدي ميرويد.
تازگيها به يک نقل قول جديد برخوردم که حالا اسکرينسيور کامپيوترم است، پشتگرمي کوچکي براي نوشتن رمان. مال دريدا است و خيلي ساده:
«جايي که حقِ داشتنِ يک راز به رسميت شناخته نشود، قلمروي تماميتخواهي است.»
که درواقع يعني کالبدشکافي آدمها بس است. ورود به مغز کاراکترها و ريشهکن کردن همهي رازهايشان، بس است. عجالتا اين رويکرد جديد من است تا سالها بعد که اين رمان، تمام و رمان ديگري شروع شود.
«خدايا، کلا آدم ديگري بودم!» بهنظرم خيلي از نويسندهها، در گذار از کتابي به کتاب ديگر، همين حس را دارند. رماني جديد که در زمان خودش با اميد و اشتياق آغاز شده، خيلي زود براي نويسندهاش غريب و شرمآور ميشود. پايان نگارش هر کتاب، آغازِ شمارش معکوس براي ويراني آن اشتياقها و نفرت از کتاب است که زياد هم طول نميکشد؛ اما در اين احساس ويراني، پشتگرمي غريب و معکوسي هست، چون ويرانشدن و اجبار به شروعي دوباره يعني شما فضايي پيش رويتان داريد؛ جايي براي رفتن. به آن کلماتي فکر کنيد که شکسپير در بستر احتضارِ «شاه جان»، بر دهان او جاري کرد: «حالا روح من مجال جنبيدن دارد.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.