مارتا

داستان

ناگهان تمام خاطرات دوران کودکی‌اش را از دست داد و دیگر خواب ندید. یا اگر دید، روياهایش چون دیگر مردمان بود. برداشتِ او از صورت‌ها و پدیده‌های عالم، خفیف و بی‌رنگ شد. به هزارویک شب مرموز اندیشید که در آن شب‌های طویل، به ستاره‌ای که از آنِ خودش می‌دانست و منتظر بارقه‌ای شگفت از آن بود، نگاه کرده بود و هیچ اتفاق نادری نیفتاده بود. توهمی پایدار همچون ابری سبک، فلز روحش را که روزگاری تجلی آینه‌ای فراخ بود، زنگار زد و آن‌گاه وحشت، ویرانی هول‌انگیزش را آغاز کرد. بدین‌سان دریافت که تمامی این سال‌ها را در پیِ خیالی گذرانده است که اکنون در چهل‌سالگی، خود به درون آن پای نهاده است؛ واقعه‌ای که قرن‌ها پیش اتفاق افتاده بود و تکرار می‌شد و او که سایه‌ي قدیسه‌ای شده بود. حالا تنها مرگ می‌توانست خیال آن قدیسه را به واقعیت تبدیل کند.

زاون مقابل کلیسای کاترینای جلفا، اتومبیل را نگه‌داشت و ما از آن پیاده شدیم. قرار بود یک فصل از فيلم‌نامه‌اش را بازنویسی بکنم. می‌دانست درک این تغییر، بدون زمینه‌ي عینی، نمی‌تواند خیال مرا که مدتی است به آشفتگی مزمن گرفتار است، از گیرودار یأسی فراگیر برهاند. غروب روز یک‌شنبه پاییزی بود و باد سردی می‌آمد. در محله‌ای قدیمی بودیم با کوچه‌های باریک و دراز و خیابان‌های کم‌عرض و ساختمان‌هایی که با درختان بلند کاج به‌نظر متروک می‌آمدند. از آستانه‌ي درگاه ورودی که می‌گذشتیم یک لحظه ایستاد و با تأنی گفت: «آخرین راهبه‌ي این دیر چندسال پیش خودکشی کرده است.» بالای پله‌های آجری ایستادم و نگاه کردم. این‌جا، میان ساختمان‌های بلند اُخرایی، اتاق‌های کوچک با سردرهای کوتاه و گودی اجتناب‌ناپذیر حیاط، نومیدی می‌توانست هول‌انگیز باشد.

در یک کتاب قدیمی که مدت‌ها پیش دیده بودم، عکس‌هایی از راهبه‌های ایرانی چاپ شده بود. با جامه‌های سیاه و بلند و صورت‌های گرد و ریاضت‌کشیده –قاب‌گرفته در مقنعه- که حتی چانه را نیز پوشانده بودند. اما سیاهی چشم‌های شرقی حفظ شده بود. حالا واقعا تاسف می‌خورم چرا به عکس‌ها توجه چندانی نکرده‌ام. تعدادشان آن‌قدر بود که مرا به شمایل واقعی راهبه‌ها نزدیک کند -تا آن حد که بتوانم از مجموعه‌ي حیرت‌آور عکس‌های رنگ‌باخته و ترمیم‌شده، رويایی دل‌پذیر بسازم- هرچند کتاب بسیار کهنه بود و غبار زمان اوراقش را زرد و عکس‌هایش را تیره کرده بود، اما تصور آدمی، همواره می‌تواند از خیال بی‌رنگ، رويایی فراهم آورد که در غروب یک روز پاییزی، یا در سحرگاهی غمناک که برف به‌آرامی و از سر قناعت روی چَپَرهای باغ می‌نشیند؛ ، به حقیقتی انکارناپذیر تبدیل ‌شود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ونهم، آبان ۹۳ ببینید.

۲ دیدگاه در پاسخ به «مارتا»

  1. پویان -

    سلام نویسنده داستان زینت و مک لوهان همون احسان عبدی پور کارگردان فیلم تنهای تنهای تنها هستن؟