عاشورا و محرم هرکس را به شیوهای درگیر خود میکند. برای احساس، حدیثِ یک مظلومیت کمنظیر است و برای ادراک، روایت تن ندادن به ناروا، به بهای جان. برای یک کودک اما میتواند آغازگر کنجکاویها و پرسشهای بیشماری باشد که رسیدن به پاسخشان تا سالها بعد طول بکشد. روایت بلقیس سلیمانی، روایت همین مواجههی کودکانه با بازخوانی و بازنمایی یک واقعهی بزرگ است.
برادران بزرگم عباسی[۱] بودند. کفن خونین را که به تن میکردند، من و ما، زمان و مکان را درمینوردیدیم، به صحرای کربلا میرفتیم و در آن روز و روزهای بزرگ با امامحسین(ع) و اهل بیتش واقعهای یک و یگانه را تجربه میکردیم. دستهی روستای من، متشکل از زنها و مردها و بچهها، مسیر روستا تا مرکز بخش و خانهی کَلمعصومه را یکسره در ماتم حسین(ع) سوگواری میکردند. جوانان روستا به نوبت در رثای هفتادودو تن، سوگسرودهای همیشگی را میخواندند. مردها سینه میزدند و زنها با فاصله پشتسرشان حرکت میکردند و آهسته و آرام زیر بال چادرهایشان میگریستند.
خانهی کَلمعصومه، خانهای درندشت، عظیم و از همه مهمتر میعادگاهی مقدس بود. دستهها از روستا و بخش به آنجا میآمدند، کفنها را میپوشیدند، علمها را برمیافراشتند و راهیِ تنها خیابان شهر کوچک میشدند. سال گذشته به شهر کوچک رفتم و با ماشینی که تاکسیسرویس بانوان در اختیارم گذاشت، کل شهر را بعد از سیسال دوباره گشتم (گشتوگذار را برای رمان جدیدم نیاز داشتم). اولین جایی که رفتم، خانهی کلمعصومه بود که حالا بخش کوچکی از آن کنار یک خانهی امروزی باقی مانده بود. خانه آب رفته بود. آن دیوارهای بلند کودکی من در زمین فرو رفته بودند. میدانستم بعد از سالها با تغییر مناسبات اجتماعی این خانه مرکزیتش را از دست داده، اما نمیدانستم درک و تجربهی شهر مدرنی همچون تهران و گذشت زمان تا چهاندازه بر درک و دریافتهای پیشین من تاثیر داشته است.
با این همه آن خانهی گلی از پس زمان همچنان پر از هایهای گریهی زنها، صدای شیههی ذوالجناح و هیاهوی عزاداران بود. محرم در روستای من خیلی قبلتر از عباسیشدن برادرانم در روز عاشورا، شروع میشد. مراسم علمگردانی، طلیعهی ماه حرام بود. علم روستا و علمهای شهر کوچک من هیچ شباهتی به علمهای صلیب مانندی که بعدها در تهران دیدم نداشتند. علم روستای من بر شانهی راست یکی از تنومندترین مردهای روستایم حمل میشد، اما معنایش این نبود که کس دیگری توان حمل آن علم چوبی و بلند را که با پارچههای سبز تزیین شده بود، ندارد. آقا محمدحسین، مردی عبوس و خشک بود که هیبتی سهمگین داشت و تنها یکروز در سال با سر و پای برهنه، آن شمایل و هیبت را به خاک میسپرد و پیشاپیش جمعیتی که در رثای علمدار کربلا نوحه میخواندند، خانه به خانه میرفت و نذورات مردم را جمع میکرد. آنطور که پدرم میگفت او هم مثل برادران من عباسی بوده (در رمان «به هادس خوش آمدید» کمی از تجربهی این علمگردانیها را آورده ام).
علم که نزدیک خانهی ما میرسید، پدرم از جمع جدا میشد و زودتر از دسته به خانه میآمد. معمولا آب یا ظرفی شربت در میان جمعیت توزیع میشد. اهل خانه روبهروی دسته میایستادند، دسته نوحه میخواند و سینه میزد و خانواده در رثای علمدار تشنهلب میگریستند. بعد آقا محمدحسین علم را خم میکرد، اهل خانه علم را میبوسیدند و پارچهای به علم میبستند یا اسکناسی الصاق میکردند. بعضی هم پیش پای دسته و علم، گوسفند قربانی میکردند.
هرگز نتوانستم آن نوک فلزی لرزان را ببوسم چون آقا محمدحسین علم را فقط تا آن اندازه خم میکرد که بزرگترها بتوانند آن را ببوسند. تنها استثنا بیمارانی بودند که دسته به احترامشان مفصل عزاداری میکرد و آقا محمدحسین هم آنقدر علم را خم میکرد که بیمار خفته بر زمین هم بتواند نوک علم را ببوسد و از علمدار کربلا شفا بطلبد.
علمگردانی طلیعهی روضهخوانیهای روستا بود و پولی که مردم برای علم میدادند، در دهشب روضهخوانیِ یکی از خردهمالکهای روستا خرج میشد. تقریبا خانوادهای در روستا نبود که چند شب روضه نداشته باشد. این روضهها گاه خشکه بودند، یعنی در آنها از اهالی تنها با چای پذیرایی میکردند، اما در اغلب مجالس روضه، پذیرایی با آبگوشت همراه بود.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.