سرگذشت مسلم بن عقیل، عموزادهی امامحسین(ع) از حزنانگیزترین ماجراهای پیش از حادثهی کربلا است. مسلم در روزگار امامعلی(ع) و امامحسن(ع) در خدمت ایشان بود و در زمان امامحسین(ع)، به امر امام، مامور بیعتگرفتن از کوفیان شد. کوفیانی که در اندکمدتی، جمعیتی نزدیک به هجدههزار نفرشان با او بیعت کردند و چندساعت بعد، چنان تنهایش گذاشتند که هنگام غروب، احدی کنارش نبود.
میشود دربارهی آن صبح تا غروبی که مسلم در کوفه گذراند، آن خیل مشتاقان و بعد تنهایی و ترسِ جان، آن دوازده ساعتِ متلاطم که ساعتی بر مراد بود و ساعتی بیمراد، فیلمهای زیادی ساخت و کتابهای زیادی نوشت اما آن ساعتها را چطور میشود وصف کرد؟ چطور از انبوه خلق هیچ میماند، چطور آدمها ساعتی چیزی را میخواهند و ساعتی دیگر نمیخواهند؟ مسلم سرگردان کوچههای کوفه بود و اگر این نامردمی برایش مسلّم بود، چه میتوانست بکند جز رضا و تسلیم.
کتاب «الفتوح»، نوشتهی ابن اعثم که شرح کشورگشاییهای مسلمانان در یک سدهی آغاز ظهور اسلام است، یکی از مهمترین و مفصلترین منابع شناخت تاریخ کربلا و عاشورا نیز بهشمار میآید. ابن اعثم با استفاده از منابع متعدد، حوادث تاریخی صدر اسلام را با ذکر جزئیات روایت کرده و خواننده را با ابعاد مختلف تاریخ این روزگار آشنا میکند.
دیگر روز عبیدالله بیرون آمده، به مسجد جامع شد. پس به منبر رفت و حمد خدای تعالی بگفت و به چپ و راست التفات نمود و سرهنگان خویش را دید ایستاده و گُرزها به دوش نهاده، پس گفت: «ای اهل کوفه، دست در طاعت خدای تعالی جل شأنه زنید و سنت محمد(ص) و روش خلفا، و متابعت اولوالامر خویش نمایید و گرد مخالفت نگردید که هلاک شوید و فتنه مینگیزید که پشیمان گردید. در این معنی، حجتی بر شما میگیرم و شما را از یزید میترسانم.»
گفتند: «ایها الامیر، الحذر، الحذر که مسلمبنعقیل با جماعتی انبوه که در بیعت و متابعت حسینبنعلی(ع) آمدهاند، حال خروج کرده است و قصد تو دارد.»
عبیدالله به تعجیل از منبر فرود آمد و به درِ قصرِ امارت شد. مسلم با لشکری آراسته و پیراسته و عَلَمها در پیش، زیاده از هجدههزار مرد میآمد و این مردان دور او خروج کرده، روی سوی قصرِ امارت نهاده.
پس لشکر عبیدالله نیز مستعد شده در برابر لشکر مسلم آمدند و در میان ایشان جنگی عظیم برفت. عبیدالله و اعیان و اکابر کوفه بر بام کوشک ایستاده، نظاره میکردند. یکی از اصحاب عبیدالله، نام او کثیر بن شهاب، از کوشک آواز میداد و میگفت: «ای مردمان و ای شیعهی حسینبنعلی(ع) و ای مسلمبنعقیل، بر جانهای خویش بترسید و بر زن و فرزند خویش رحمت کنید که لشکرهای شام میرسند.»
چون آن جماعت که با مسلم بیعت کرده بودند این کلمات را بشنیدند، عظیم بترسیدند. آهستهآهسته دهنفر بیستنفر باز پس میگریختند و با یکدیگر میگفتند که «ما را چه افتاده است که با غوغا یار میباید شد؟ برویم و در خانههای خویش بنشینیم.»
القصه، هنوز آفتاب غروب نکرده بود که هجدههزار مرد مسلح که در رکاب مسلم بن عقیل آمده بودند، جمله بگریختند. چون مسلم بن عقیل خود را تنها دید، گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله. چه شدند و به کجا رفتند اینهمه مردم؟»
آنگاه برنشست و به کوچههای کوفه فرو شد. محلهبهمحله همیگشت تا به درِ سرای پیرزنی رسید که او را طوعه گفتندی. مادر فرزندان اشعث بن قیس کندی بود. طوعه پسری داشت نام او اسد. آن زن بر در سرای ایستاده بود. مسلم بر او سلام کرد. آن زن جواب داد و گفت: «چهکارهای؟»
مسلم گفت: «مرا شربتی آب ده که بهغایت تشنهام.»
آن زن برفت و او را کوزهی آب آورد. مسلم از اسب فرود آمد و بر درِ سرای او بنشست و آن آب بخورد. آن زن گفت: «اکنون کجا خواهی شد و حال تو چیست؟» مسلم گفت: «در شهر خانه ندارم که پناه ببرم، اینجا غریبم، یاران و دوستانی داشتم، ترکِ من بگفتند و جانب من فروگذاشتند. من مردیام از خاندان شرف و بزرگواری. اگر در حق من احسان کنی و مرا در سرای خویش جای دهی، در دو جهان نزد خدا و رسول ضایع نشود.» آن زن گفت: «مرای بگوی که کیستی.» مسلم گفت: «ای زن، ترکِ تفحص کن و کار به حال خود گذار.»
زن گفت: «حال خود از من پوشیده مدار که مرا تا معلوم نشود که تو کیستی، تو را در سرای راهندهم. در این شهر فتنهای عظیم پدید آمده و عبیدالله زیاد به کوفه آمده است.»
مسلم گفت: «ای زن اگر مرا بشناسی، یقین دارم که مرا مراعات کنی و مرا در سرای بری و لطفها فرمایی. منم مسلم بن عقیل بن ابیطالب.» آن زن گفت: «مرحبا و اهلا، برخیز و در سرای آی.»
مسلم در سرای طوعه شد، طوعه چراغ پیش او نهاد و طعام آورد. مسلم هیچچیز نخورد. هم در آن ساعت پسر آن زن آمد و مادر را دید که در خانه میرفت و بیرون میآمد و میگریست. پرسید: «این حالت چیست؟» زن گفت: «ای پسر، مسلم بن عقیل نزدیک ما آمده و پناه به ما آورده و اینک در خانه است. من او را خدمت میکنم و از خدای تعالی طمع ثواب میدارم.» پسر خاموش بایستاد. پس از لحظهای سربرآورد و گفت دیروز عبیدالله منادی کرد و مردمان را به مسجد جامع خواند و خود به مسجد آمد و بر منبر رفت. پس گفت: «ای مردمان، مسلم بدین شهر آمده و غوغا برانگیخت و چون کاری از پیش نرفت، بگریخت چنانچه همهي شماها میدانید. من یقین دارم که از این شهر بیرون نشده است و در سرایی خزیده باشد. یقین بدانید که در هر سرای او را بازیابم، فرمان میدهم که صاحب بیت را خون بریزند و مالش را غارت کنند. بدانید هرکس که او را نزد من آورد و یا خبر او به من رساند، او را انعام و احسان فراوان کنم.» پس دیگر نوبت گفت: «هر کس مسلم را نزد من آورد دههزار درم بدو دهم و او را نزد یزید حرمتی عظیم باشد.» دیگر روز عبیدالله حصین بن نمیر را بخواند و او را گفت: «برو و جمله سراهای کوفه را ببین تا مسلم را به دست آری.» حصین گفت: «فرمانبردارم.»
هم در این وقت محمد بن اشعث نزد عبیدالله آمد. عبیدالله گفت: «مرحبا، به وقت آمدی تا با تو مشورتی کنم.» محمد بن اشعث گفت: «ایها الامیر، بفرما آنچه مرا در نظر آید بگویم.» عبیدالله گفت: «مسلم در این شهر است و یقین دارم که از شهر بیرون نرفته. به چه تدبیر او را به دست آرم؟» محمد بن اشعث در خدمت عبیدالله نشسته و در آن معنی با یکدیگر سخن میگفتند که پسر طوعه، عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را از حال مسلم خبر داد. عبدالرحمان بیامد و آن سخن به گوش پدر خویش محمد فروگفت، عبیدالله گفت: «این چه سخن بود که پسر تو در گوش تو گفت؟» محمد گفت: «اصلح الله الامیر، البشارة العظمی.»
عبیدالله پرسید: «چه بشارت است؟»
گفت: «پسر من میگوید که مسلم بن عقیل در خانهی زنی است از موالی که او را طوعه گویند.»
عبیدالله عظیم خوشدل شد و گفت: «جایزهای بزرگ و حظ وافر از عطا تو راست. برو و او را پیش من آر.» پس عمرو بن حارث المخزومی را که نایب خویش بود فرمود: «سیصد مرد از معارف سپاه با محمد بن اشعث بفرست تا بروند و مسلم را بیاورند.»
پس محمد با سیصد مرد روان شد. چون به نزدیک آن سرای رسیدند، مسلم را آواز دادند. چون مسلم آواز همهمه و صدای سم ستوران شنید، دانست که به طلب او آمدهاند. برخاست و زره پوشید و خود را آمادهی مرگ ساخت. آن قوم به در سرای رسیدند، آتش بر در سرای زدند تا درون آیند. مسلم چون چنان دید، تبسم کرد و با خویش گفت: «ای نفس، مرگ را آماده باش که عاقبت فرزند آدم آن است.» پس، آن زن را گفت: «خدای تعالی تو را بیامرزاد و جزای خیر کناد. پسر تو این قوم ظالم از خدا بیخبر را به سر من آورد. برخیز و درِ سرای بازکن.» آن زن در بگشاد و مسلم چون شیر خشمناک خود را از سرای بیرون انداخت و بر آن قوم حمله کرد. در آن حمله چند مرد را به ضرب شمشیر به خاک مذلت انداخت. پس از این، این خبر به عبیدالله بردند که مسلم به جنگ پیش آمده، چنانکه چند نفر را بکشت. عبیدالله کس نزد محمد بن اشعث فرستاده، پیغام داد که «تو را با سیصد کس فرستادم که یک مرد را بگیری و پیش من آری. چرا گذاشتی تا او به جنگ برخاست و چند کس را بکشت؟ این چه عجز و ضعف است؟ مسلم اگرچه مردی است دلیر، آخر یک مرد بیش نیست.»
محمد جواب داد: «تو را صورت میشود که مرا به جنگ بقالی فرستادهای؟ والله که با هزار مردِ مردانه برابر است و اگر چنین کس را یاری و مددکاری میبود، روز بر ما تیره میساخت. مسلم را به این آسانی نتوان به دست آورد. تدبیری باید کرد.»
عبیدالله کس فرستاده پیغام داد و گفت: «او را امان ده تا آسان بتوان گرفت که جز به امان، او را نتوان گرفت.» پس، آواز داد و گفت: «خود را در ورطهی هلاک مینداز، تو را امان است. شمشیر بینداز و نزدیک من آی.»
مسلم گفت: «لعنت بر تو و امانِ تو باد ای گروهی فسقهی فجره.»
محمد گفت: «چنین مگوی. بر قول من اعتماد نمای و به امانِ من نزد من آی.»
مسلم گفت: «لا والله، شما را نه عهدی است، نه وفایی، نه دینی، و نه آیینی. آخر چرا در روی من سنگ اندازید چنانکه در روی کافران اندازند؟ شما نمیدانید که من از اهل بیت رسالتام و از خاندان محمد مصطفی(ص)؟ اگر شما را از مسلمانی بهره بودی، با من چنین معامله نکردی.»
پس مسلم از بسیاری زخم که بر بدن مبارکش رسیده بود، ضعیف شده بر ایشان حمله کرد و ایشان را بازشکست و بازگشت و پشت بر در سرای نهاد. محمد گفت: «ساعتی جنگ موقوف دارید تا با او سخنی گویم.»
پس به نزد مسلم آمد و بایستاد و گفت: «ویحک ای مسلم، خویش را مکش، تو ایمنی، قبول کردم و پذیرفتم که تو را نگاه دارم و تو را در امان خویش آورم.» مسلم گفت: «ای پسر اشعث، تو را خیال میآید که تا نفسی برتوانم زد، دست به شما دهم؟ والله این هرگز نتواند بود.» پس بر او حمله کرد و محمد بازپس شد. مسلم بازگشت و به موقف خویش آمد و گفت: «ای اهل کوفه، از تشنگی هلاک شدم آخر شربتی آب مرا دهید.» هیچکس را دل بر مسلم رحم نیامد که شربتی آب بدو دهد. محمد روی بدان قوم آورد و گفت: «این عاری عظیم است که ما با اینهمه جمعیت با یک کس برنیاییم و او را نتوانیم گرفت. ای اهل کوفه، همگان به یک جمله بر او حمله کنید و او را بگیرید.» پس به اتفاق بر او حمله کردند تا مردی از اهل کوفه که او را بکیر بن الحمران میگفتند، درآمد و شمشیری بر لب زیرین او زد و مسلم هم در آن گرمی بر شکم او زد که از پشتش بیرون آمد. بکیر بیفتاد و جان به مالک دوزخ سپرد. پس، دیگری از پس پشت مسلم درآمده او را نیزهای بزد که مسلم به روی درافتاد. او را بگرفتند و اسب و سلاح او را به غارت بردند. شخصی از بنیسلیم نام عبدالله العباس عمامه او را برگرفت. مسلم میگفت: «مرا شربتی آب دهید.» مسلم بن عمرو الباهلی گفت: «تو طعم آب نچشی مگر آنکه طعم مرگ بچشی.»
اما غلامی از آنِ عمرو بن حارث المخزومی بیامد و سبویی آب بیاورده، قدحی از آن به مسلم داد. مسلم آب به دهان نزدیک برد، قدح پر خون شد و دو دندان پیش او در قدح افتاد و نتوانست آب خورد.
چون مسلم بن عقیل را پیش عبیدالله بن زیاد آوردند، یکی او را گفت: «بر امیر سلام کن.» مسلم گفت: «اعوذ بالله! او امیر نیست که بر او سلام کنم.»
عبیدالله گفت: «گمان میبری که حسین (ع) را از خلافت نصیبی تواند بود؟»
مسلم گفت: «آنچه در حساب داشتم گمان نبود، بلکه یقین بود چه حسین بن علی(ع) تنها فرزند مصطفی و وارث خلافت مسلمانان است.»
عبیدالله گفت: «خدا بکشد مرا اگر تو را نکشم.»
مسلم گفت: «کشتن به ناحق از مانند تو خبیثطریقت و شریرسریرت غریب نباشد. به خدای که اگر با من دو مرد موافق بودی و شربتی آب یافتمی، تو را بسیار رنج رسیدی در این قصر.»
پس عبیدالله روی به جانب مسلم کرد و گفت: «و تو ای پسر عقیل، تقریر کن که چرا بدین شهر آمدی بعد از آنکه احوال و اعمال این شهر منتظم بود، پریشان ساختی؟»
مسلم گفت: «امیرالمومنین حسین(ع) مرا بدینجا فرستاد تا امر معروف و نهی از منکر را احیا کنم و هم مردمان را به حکم خدای تعالی و سنت مصطفی(ص) خوانم.»
عبیدالله گفت: «او را بر بام کوشک برید و گردن بزنید.»
و مردی از اهل شام را بخواند و او را گفت: «مسلم را بگیر و بر بام کوشک بر و به دست خویشتن گردن او بزن.»
آن مرد مسلم را بر بام کوشک برد. مسلم در راه تسبیح میگفت و میگفت: «اللهم احکم بیننا و بین قوم خذلونا.» پس شامی او را بنشاند و سر مبارکش را از تن جدا کرد.
*«الفتوح»، تالیف ابن اعثم کوفی، ترجمهی محمد بن احمد مستوفی هروی، به تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد، انتشارات علمیوفرهنگی، ۱۳۸۲