مرد گیاهخوار شده بود. درست شب تولد چهلسالگیاش اعلام کرد که گیاهخوار شده است. به پیتزاهایی که سفارش داده بودیم لب نزد و فقط سالاد خورد. ربطی به کتاب «فوائدگیاهخواری» نداشت که جهانگیر هدایت زحمت تصحیحش را انداخته بود گردن من و آن روزها اطراف تختم ولو بود. همغذا نداشتم، تنهایی غذاخوردن را هم دوست نداشتم. چند روزی فکرکردم که تحتتاثیر کسی این تصمیم را گرفته یا قصد دلربایی درکار است. عکسهای همکارانش را نگاه کردم. دختر لاغر و عصبی اتوکدکار که به کدخدا معروف بود، توجهم را جلب کرد. جوری که متوجه کنجکاویام نشود، پرسیدم گلنار گیاهخوار است یا نه؛ که نبود. مرد گفت دخترک عاشق کباب کوبیده ست و حالِ او را بههم میزند. روزها سبزیجات و علوفهاش را میخورد و شبها بابونه و آویشن دم میکرد و مینوشید و میخوابید. سعی میکرد به من حالی کند که سموم ازبدنش دفع شدهاند و خوشحال است و آرامش هفت بندش را فرا گرفته است. من درعوض می خواستم به او ثابت کنم که هنوز هم از کوره در میرود و کنترل اعصابش را ندارد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.