بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد

حسام اسلامی- ۱۳۹۲

یک سفر

روایت سه روز پیاده‌روی اربعین از نجف تا کربلا

روز اربعین، میلیون‌ها شیعه خودشان را از راه‌های مختلف به کربلا می‌رسانند. از چندین روز قبل در جاده‌های منتهی به کربلا، به‌خصوص جاده‌ی نجف، اتفاق عجیبی می‌افتد. چیزی شبیه به یک راه‌پیمایی بین‌المللی بزرگ که شرکت در آن، تقریبا هیچ توشه‌ای نمی‌خواهد. محسن‌حسام‌مظاهری در این متن از تجربه‌ی این سفر می‌گوید؛ از اتفاق‌ها، آدم‌ها و حال‌وهوای راهی که مسافرش را تنها و غریب نمی‌گذارد.

صف‌هاي نماز كم‌كم كامل مي‌شوند. هنوز نيم‌ساعتي تا اذان ظهر مانده. از اين‌جا كه نشسته‌ام، روضه‌ي مطهر به‌خوبي پيداست. چندمتري بيشتر با سكوي اصحاب صفه فاصله ندارم. حال خوشی دارد نفسِ بودن در آن‌جا. قرآنم را مي‌بندم و مي‌نشينم به تماشاي آمدوشد زائران پيامبر(ص). زائرانی از هر رنگ و نژاد و مليت. توي حال خودم‌ام كه ناگهان از پشت كسي بر شانه‌ام مي‌كوبد؛ چندبار و خيلي‌ محكم. برمي‌گردم طرفش. پيرمرد عرب عجيب عصباني است. رسما سرم فریاد می‌کشد «حرام! حرام!» و سرش را به نشانه‌ي تاسف تكان مي‌دهد. چند نفري برگشته‌اند و به من نگاه مي‌كنند. گيج و متعجب مي‌پرسم: «چه شده؟» به نقش‌هاي روی پيراهنم اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «لباست تصوير دارد. نقش بر لباس حرام است.» تازه دوريالي‌‌ام مي‌افتد كه مشكل كجاست. منظورش آن چهارتا گوزن سرخ و زرد و آبيِ اساطيري است. صبح که این پيراهن را از چمدان بیرون می‌کشیدم که در اولین زیارتم بپوشم، به تنها چيزي كه فكر نكردم، همين بود. پيراهن را به‌خاطر شاد و خنك‌بودنش انتخاب كرده بودم. كمي كه مي‌گذرد، عصبانيت پيرمرد فروكش مي‌كند. بعد با دست به جمعيت اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «ببين! اين‌جا همه يك‌دست‌اند. همه شبيه هم‌اند. الا تو!» همراه حركت دستش به جمعيت نگاه مي‌كنم. حق با اوست. اغلب لباس‌های سفید بلند پوشيده‌اند و بعضی هم دشداشه‌هاي آبي و كرم و طوسي. آن‌هم يك‌دست و ساده و بي‌نقش‌ونگار.

بعد از نماز و در راه بازگشت به هتل، به حرف پيرمرد فكر مي‌كنم. دلم مي‌خواهد هم‌رنگ «جماعت» شوم. فردايش دشداشه‌اي سفيد مي‌خرم و روزهاي بعد با آن مي‌روم زيارت. حتی گاهي هنگام پرسه‌زني در شهر هم با دشداشه مي‌روم. رفتار ديگران به‌طور ملموسي متفاوت می‌شود. راحت‌تر وارد گفت‌وگو مي‌شوند. در نگاه‌شان چيزي كه قبلا بود، نيست. از خودشان شده‌ام. عضوي از جماعت.

بعضي تجربه‌ها چيزهايي را محسوس مي‌كنند كه قبل از آن فقط مي‌دانيم‌شان، اما حس‌شان نكرده‌ايم. و من آخرين روز ماه رجب سال ۸۳، وقتی از شدت فشار جمعیت طواف‌کننده، بین رکن و مقام، قفسه‌ی سینه‌ام فشرده می‌شد، وقتي راه‌رفتنم ديگر به اختیار خودم نبود و موج خروشان جمعیت مرا اين‌سو وآن‌سو می‌کشاند، براي اولين‌بار حس كردم كه يك مسلمان‌ام و عضوي از جامعه‌ي ‌مسلمانان. همچنان‌كه هشت‌سال بعد، در روزهاي مياني صفر سال ۹۱، وقتي مثل قطره‌ای در رودی خروشان، از نجف رهسپار کربلا بودم، در آن اتفاق عظیم، در آن شکوه باورنکردنی براي اولين‌بار حس کردم یک شیعه‌ام.

تجربه‌ی زیارت اربعین، به‌خصوص در آیین پیاده‌روی، با هیچ مستند و تصویر و عکس و فیلم و گزارشی قابل درک نیست. باید رفت و دید. این از آن اتفاق‌هاست که هرکس باید خودش تجربه کند. بی‌جهت نیست که فرموده‌اند یکی از نشانه‌های مومن، زیارت اربعین سیدالشهدا (س) است.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ونهم، آبان ۹۳ ببینید.

*عنوان متن مصرعی است از سعدی.