پيرمرد به مدير و دختر نگاه كرد. دستش نلرزيد. ساعت را از مچش باز كرد و گذاشت روي ميز: «بفرما، مال شما.» چشمش دنبال ساعت بود. كنار ساعت استكان چاي بود و چندتا شيريني توي بشقاب. دختر گفت: «مال ما نيست كه، استاد.» مدير گفت: «مال ملت است، مال مردم، كه هنر شما سرفرازشان كرده.» دختر گفت: «يادبود و يادگار بزرگي كه به موزهي ما ارزش بيشتري داده.»
ساعت را از روي ميز برداشت و خوب نگاه كرد. ساعت بزرگ بود و بند چرمي داشت. بند چرمي رنگورورفته بود. آنجايي كه به ساعت بند بود، داشت پاره ميشد. رشتهاي باريك كه ميخواست با هر بازوبستهشدن، ساعت را رها كند.
دختر پرسيد: «چندسال اين را داريد؟»
استاد لبخند زد: «داشتم، حالا ندارم.»
دختر خنديد. «خوب، داشتيد، چندسال داشتيد؟»
مدير فرمي را كه استاد پر كرده بود، ميخواند. سرش را بلند كرد و گفت: «اينجا ننوشتهايد.»
استاد از پنجره درختهاي بلند چنار را نگاه كرد، كلاغي قارقار ميكرد. فقط صداي كلاغ ميآمد. استاد زير لب آرام گفت: «سالها. يادم نيست. صاحبش نيست كه ازش بپرسم.» و به دختر خيره شد: «وقتي ستاره به سنوسال تو بود، برايم خريد. عيد نوروز بود. چهسالي؟ يادم نيست. پيري است.»
«توي فرمتان نوشتهايد هديه ميكنيد. به صورت دائم اينجا نگهداري ميشود. بعضيها ميگويند ميفروشيم. فرزندان، خانوادههاي استادان از دنيا رفته معمولا اهل فروشاند. همه، نه.»
پيرمرد باز از پنجره درختهاي حياط را نگاه كرد. دوتا كبوتر روي شاخهاي نشسته بودند باهم بغبغو ميكردند. مثل كبوترهاي توي قصهها پيش چشم پيرمرد باهم گفتوگو ميكردند.
اولي گفت: «مباركت باشد.»
دومي گفت: «ساعت قشنگي است، هديهي خوبي است، ستاره.»
اولي گفت: «قابل تو را ندارد.»
دومي گفت: «تو عزيز مني، دوستت دارم.»
اولي گفت: «سالهاببندی پشت دستت، یاد من باشی. حتی وقتی که… بگذریم. بیا غصه نخوریم. حالا که باهمیم.»
دومی گفت: «سالها گذشته. ميخواهم چيزي بگويم، خجالت ميكشم.»
اولي گفت: «خوب، بگو عزيز دلم.»
دومی گفت: «ستاره، ميخواهم هديهات را ببخشم به موزه، اجازه ميدهي؟»
اولي بغبغويي كرد و پر زد و رفت. حرفي نزد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهم، آذر ۹۳ ببینید.