ایرانیها جز تعزیه و یکی دو گونه نمایش دیگر، آن هم در عهد صفوی، چیزی به نام نمایش و تئاتر ندیده بودند و تا حدود دویستسال بعد هم کشور آنقدر دچار هرجومرج بود که کسی غیر از نان و قبضهی شمشیر و اسب راهوار، به چیز دیگری فکر نمیکرد. با آمدن قاجارها، اروپای صنعتی شد دنیای ناشناختهی مغرب زمین و ایرانیهای فراری و محصل و سفیر و بعدها شاه و وزیر، یکبهیک راهی فرنگستانی شدند که یکی از اصلیترین سرگرمیهایش تئاتر و نمایش بود. در ملاعبخانهها همه قبل از هر چیز، غرفهها و حجر ههای نظیف را دیدند، و پرده که بالا میرفت، دنیای خیالی دیگری را که در مقابل چشمانشان روی سن و زیر نور چراغ گاز شکل میگرفت. از سفر که میآمدند نَقل این نمایشها و شعبدهها با آبوتاب فراوان نُقل گفتوگوهایشان میشد و گروهی که ذوق بیشتری داشتند، این صحنهها را همراه با جزئیات اطوار و حرکات آکترها و آکترسها در خاطرات خود نگاشتند. ناصرالدین شاه یکی از همین آدمها بود؛ وقتی مهیای سفر فرنگستان شد، تصورش از تئاتر آن چیزی بود که در سفرنامهی پسران فرمانفرما از نمایشهای خُنک اروپایی خوانده بود اما بعد از آنکه قدم به تماشاخانه گذاشت، دلدادهی لالبازی شد و نمایش دخترک جادوشده و حرکاتموزون و اینها را به تفصیل در سفرنامههایش ثبت کرد. برشهایی که در ادامه میآید از سفرنامهی دوم و سوم او و با تلخیص انتخاب شدهاند.
سفرنامهی دوم (۱۲۹۵ ه.ق.)
روز چهارشنبه ۱۲ جمادى الاول، تفليس
شام خورده سوار كالسكه شديم، باران بىمزهاى از عصر شروع به آمدن كرد، خيلى پرزور، همهي چراغانى و باغ تماشاخانه را ضايع كرد، باز مردم جمع بودند، رفتم بالا در لژ كوچكى نشستم، سپهسالار، ميرسكى، اربليانى در لژ ما نشستند، اربليانى از شاهزادههاى گرجستان است، همان است كه به فرحآباد آمده به حضور رسيده بود، هفتادوپنجسال دارد، اما باز خوب خوشدماغ است و جاهل. خلاصه تماشاخانهی كوچكى است، بهقدر يكساعتونيم بازى درآوردند، يك زن بسيار فربه گردنكلفت مجسمهي سنگى شده بود آواز مىخواند، يك پسر و يك شخصى كه يهودى شده بود، مىخواندند و مىآمدند، مىرفتند، فقط بد نبود. بعد از اتمام رفتم باغ جلوی سن تماشاخانه، اسباب چراغان بسيار خوبى چيده بودند، اما باران همه را ضايع كرد. برگشتيم به منزل، شب را بىخوابى سرم زد، بد خوابيدم.
روز جمعه ۲۱ جمادى الاول، سنپطرزبورگ
الكسى پسر امپراطور آمد. به اتفاق رفتيم تماشاخانهی اپراى روس، باز در حجرهي پايين نزديك سن نشستيم. جادوگرها بازى درآوردند، پسر پادشاهى در صحرا بود، به جاى جادوگرها رسيد، روى تخت آن زن جادوكه نشست، ديوانه شد. بعد خوابيد، بعد دخترهاى جادو و پرى آمدند، براى شاهزاده قليان و آفتابهولگن و غيره آوردند، دور شاهزاده را گرفته، زدند، خواندند، باز مفقود شدند. خلاصه به همينطورها الى آخر.خيلى طول كشيد. در وسط تماشاخانه امپراطور آمد با پسرها و عروسها و غيره. همه پيش ما نشسته بودند. سرژ پسر جوان امپراطور از ديروز ناخوش شده است، امپراطور فكرى بود، قسطنطين برادر امپراطور كه نشسته بود پهلوى امپراطور، به هواى ساز كه مىزدند متصل مىخواند و سرش را تكان مىداد، خيلى تماشا داشت. تعجبها كردم. خلاصه بعد از اتمام [پردهی] اول امپراطور رفت، بعد ما رفتيم. نصف شب بود اما شهر روشن بود، مثل صبح بينالطلوعين تهران بلكه روشنتر كه هيچ احتياج به چراغ كوچه نبود، در كوچه مىشد كاغذ خواند، رفتيم، خوابيديم. امروز حاجى محسنخان چند هندوانهي بزرگ آورده بود، هندوانهي مصر است، از اسلامبول آورده بود، پاره كرده خورديم، خوب بود.
روز يكشنبه ۲۳ جمادى الاول، سن پطرزبورگ
شام بسيار خوبى خورده شد. بعد از شام رفتم منزل. شب را به تماشاخانه رفتيم، باله بود، شبيه مونتهنگروها را درآورده بودند. لباس آنها را پوشيده بودند. خوب زدند، پردههاى خوب از ماه و طلوع آفتاب نشان دادند. در سازهاى تماشاخانه يك كمانچهي بسيار بزرگ است، يك كمانچه از آن كوچكتر. يك هارپ كه چنگ مىگويند. چند شيپور موزيكان، يك طبل، سنج، باقى همه كمانچهی كوچك است، اما كمانچهها شبيه به تار ايران است، پهنتر، با تير كمانچهكش مىزنند.
روز سهشنبه ۲۵ جمادى الاول
بعد از گردش معاودت به عمارت شد. الحمدلله تعالى شب را در ساعت هشت بعدازظهر رفتم تماشاخانه، سپهسالار و سايرين بودند. راه دورى بود تا رسيديم. حاكم نظامى، يعنى فرمانفرما آنجا بود، پله مىخورد، رفتم بالا نشستم، تماشاخانه پنج مرتبه وسط است، نه كوچك نه بزرگ، نزديك سن نشستيم، سپهسالار [و] حاكم پيش ما نشستند، باله بود، بسيار خوب بازى درآوردند. چهارنفر دختر كه از يك خانواده و خواهر بودند در آخر قطار لژ ما نشسته بودند، مادرشان مرده است، پدر دارند، صاحب دولت هستند، دخترها شوهر نرفتهاند، به ميل خودشان زندگى مىكنند، قباى آسمانىرنگ هر چهار[نفر] پوشيده بودند، چشم ما كه به آنها افتاد ديگر دوربين را برنداشتيم.
روز دوشنبه ۸ جمادى الثانى، پاريس
قبل از شام رفتيم تماشاخانهي گراناپرا كه نزديك منزل است، پياده رفتم، سپهسالار، عضدالملك، سياچى و غيره بودند. سپهسالار احوالش خوب نبود، زود رفت يعنى بعد از يك آكت. اين تماشاخانه بهترين تماشاخانههاى فرنگستان است يعنى در زينت و بنا و خرجى كه به اينجا شده است، از پنج كرور تومان متجاوز است. در عهد ناپلئون سوم بنا شده است اما بعد از زوال سلطنت او به اتمام رسيد. هفتهاى سه شب باز است كه تماشا مىدهند، ليكن گفتند دخلش به خرج كفايت نمىكند. در هفته سه شب، شبى سههزار تومان از مردم پول مىگيرند، مكان و صندليها بسيار گران است، زمين راهروها و دالانها و تالار بزرگ براى شبچرهخورى همه از سنگ موزاييك است، يعنى خاتمسازى، نه خاتم كه از استخوان مىسازند در ايران؛ سنگهاى رنگبهرنگ را كوچككوچك به هم وصل كرده، نقش مىاندازند، فرش زمين مىكنند. مثل خاتم استادان ايتاليايى آورده ساختهاند. تالار شبچرهخورى خيلى بزرگ و مزين و عالى است. چهلچراغهاى زياد دارد، آينههاى بزرگ و آينههاى بىجيوه جلوی پنجرهها خيلى بلند و عريض و نگاه مىكند به كوچهي تازه كه ساختهاند كه راست مىرود به پالهرويال و چراغهاى الكتريسيته الى آخر كوچه، از اين منظر پيداست. مثل مشعلهاى نور، اين كوچه را يكسال است تمام كردهاند.
خلاصه كل بناى اين تماشاخانه از سنگ و مرمر است، پلههاى بسيار خوب دارد، ستونهاى سنگ خوب، ما در لژ نزديك به سن نشستيم، پنجمرتبه است، جمعيت زياد از حد بود پنج پرده بود، ما سه پرده را نشستيم، بالهی بسيار بسيار خوب دادند، يك كشتى بزرگ هم نشان دادند و غرق شد. دزدان اسباب كشتى را غارت كردند، خيلى تماشا داشت، به سن رفتم، پايين تماشا كردم، به تفصيل، بعد رفتيم منزل.
سفرنامهی سوم (۱۳۰۶ ه.ق.)
روز شنبه ۲۴ رمضان، پروس
امشب هم بايد جایى برويم در همين عمارت كه امپراطور و امپراطريس هستند ولى معلوم نيست بال است، تماشاخانه است، چه است، بعد معلوم خواهد شد كه نوشته مىشود.
اينجا چون روز خيلى دراز است صبح كه ريشم را مىتراشم، براى شب هم كه بايد با امپراطور به بال يا جايى برويم، بايد عصر هم ريشم را بتراشند. روزى دوبار ريش مىتراشم و تا عصر ريشم درمىآيد، خيلى خنده دارد. خلاصه شام خورديم و نماز خوانده، حاضر شديم براى رفتن. اين تماشاخانه در توى همين عمارت طرف منزل امين السلطان واقع است. از اين اطاق ما كه تالارى است و نگاه به رودخانهی نوا مىكند تا آن تماشاخانه سه اطاق است و اين تماشاخانه مخصوص اين عمارت و كاترين ساخته است، بسيار تماشاخانهی خوبى است، از اين تالار ما داخل اطاقى مىشود و از اطاق به تالار بزرگى مىرود كه اطراف او را گل چيدهاند و خيلى مقبول شده و اين تالار هم به نوا نگاه مىكند، از اين تالار بزرگ به تماشاخانه مىرود. اين تماشاخانه سالها و مدتهاست كه باز نشده است، امشب براى تشريفات ما باز كردهاند كه برويم تماشا، در ساعت ۹ از ظهر گذشته بايد برويم.
از همان تالار بزرگ گذشته داخل تياتر شديم، تمام زنها و صاحبمنصبها كه نشسته بودند برخاسته ما با امپراطريس از پلههاى دور تياتر پائين رفته در جلوی آن تماشاخانه كه خيلى نزديك بود صندلى گذارده بودند، با امپراطريس نشستيم. امپراطور و ساير شاهزاده خانمها هم با وليعهد در اطراف ما نشستند، شاكر پاشا سفيركبير عثمانى هم در صندلىهاى پشت سر ما نشسته بود، اين شاكر پاشا بسيار مرد خوشرو و خندهروى گردنكلفت هرزهی عياش لوطى است، در پطر جز لوطىگرى كارى ندارد. تا نشستيم، پرده بالا رفت و جهاننمايى پيدا شد، دخترهاى آن تماشاخانه را آورده بودند و بازيگرهاى آنجا را، ولى لباسهاى بسيار فاخر مقبول قشنگ پوشيده بودند، ساز بسيار خوبى زدند، سازهاى چرب كه ما كمانچه مىگویيم به صورتهاى خوب مىزدند، (تفصيل اين صفحه كه مركب ريخته اين است: امين خلوت روزنامه را در راهآهن مىنوشت، به باشى گفتم دوات مركب را بياور، دوات به جايش گير كرده بود، زور زد كه بيرون بيايد، يك دفعه مركبها را ريخت روى كتاب، شرح آن صفحه را نقل به اين صفحه مقابل مىكنيم كه واضح باشد)، بازى درمىآوردند، يك مردى آمد آنجا خوابيد، دخترها جادو شدند، يك سر خرى آوردند و كلهي مردكه گذاردند، وقتى كه از خواب برخاست ديد خر شده است، حركات غريب عجيب كرد، آنوقت دخترها با اين خر بازى درآوردند، خيلى بامزه بود و خنده داشت. بالاخره پردهي ديگرى بالا رفت و حالت غروب آفتاب به همان رنگهاى سرخ و زرد و وضعى كه آفتاب غروب مىكند، با كوهها و جنگلهاى زياد و جمعيت بسيار و پروانههاى متعدد به وصفهاى خوش و مقبول ديده شد كه خيلى تعريف داشت، آنوقت پرده افتاد و عزيزالسلطان را در بين بازى نگاه كرده، ديدم همينطور كوچولوكوچولو آن بالا خوابش برده بود، مردم هم ملتفت شدند كه خوابيده است.
روز جمعه ۳۰ رمضان، لهستان
سوار راهآهن شده آمديم منزل، همينطور منزل بوديم تا ساعت نهونيم كه بايد برويم به تياتر عمارت لازنسكى كه در جزيرهاى است. با پاپف سوار كالسكه شده رانديم، وقتى رسيديم به پارك و جزيره، جمعيت زيادى از مرد و زن در اين پارك جمع شده بودند كه راه نبود.
اين تياتر در زير آسمان است، در اين پارك درياچهاي است وسط آن جزيرهاى، در آن جزيره تياتر است، اينطرف و آنطرف جزيره كه تياتر مىشود و ديوارى ساختهاند كه يكى از آنها خراب است و مخصوصا خراب كردهاند. جلوی اين سن به شكل نيمهلال جایى درست كردهاند كه مردم مرتبه به مرتبه مىنشينند و تمام پر از زن و مرد بود، جلوی اين سن زير مرتبهها هم چند صندلى براى ما گذارده بودند، ميانهي ما و سن هم آب اين درياچه به عرض پنج ششذرع فاصله است، روى صندليها نشسته زن كوركو طرف دست راست ما با عروس خودش و يك زن ديگر نشسته بودند، طرف دست چپ هم كوركو نشسته بود، زن كوركو و عروسش و آن زن ديگر هر سه بسيار بدگل بودند.
سن را خيلى خوب درست كردهاند، بهعلاوه پردههاى مصنوعى درختهاى خود اين پارك هم ضميمهي خوبىِ سن شده بود و با چراغ الكتريسته روشن كرده بودند، هوا هم هواى فرمايشى بسيار آرام، آسمان صاف بىباد خوبى بود. كوركو مىگفت اين تماشاخانه خيلى كم باز مىشود مگر براى آمدن امپراطور، خود من هم مىخواستم چنددفعه اينجا را باز كنم، اسبابش را هم فراهم آورديم، باد و ابر نگذاشته است. امشب الحمدلله خيلى خوب است.
روز پنجشنبه ۶ شوال ، لهستان
ساعت نه شد، با اميرال و امينالسلطان توى كالسكه نشستم، عزيزالسلطان و ساير همراهان هم از عقب آمدند، تماشاخانهي بزرگ اولى بايد برويم، خيلى دور هم هست، سرما هم بهشدت وزيده بود، سركالسكه هم خوابيده بود، آمديم رسيديم به تياتر، كوركو جلو آمد، رفتيم بالا، پردهي اول و دويم باله بود، پردهي سيم و چهارم بازى بسيار خوبى درآورده، اين دختر ايتاليايى عاشق شده به مردى و يك پادشاهى هم به اين دختر عاشق شده بود، پادشاه اين دختر را از دست معشوق خودش گرفت و معشوق را حبس كرد و هرچه خواست كه به وصال اين دختر برسد، دست نداد تا آنكه معشوق را در حضور دختر آتش زدند، دختر هم تا او را در حالت دار و آتش ديد فورا افتاد و مرد، مضمون بازى اين بود ولى حركات دختر و پادشاه پيرو آمدن كشيش و التماس كه دختر به پادشاه و كشيش مىكرد و حالت آن عاشق كه در حبس و زنجير بود، وداع آخرى كه با معشوق خودش كرد، بسيار بامزه و خوب بود و انصافا اين دختر ايتالي معركه كرد كه از اين بهتر نمىشد، چون در تماشاخانه نبايد حرف زد، حركاتى كه مىكنند بايد به اشارهي چشم به مردم بفهمانند كه اينطور و اين بازى است. در بازى دوم هم او را آوردند بالاخانه پيش ما ديدمش، يك طاقه شال هم به دختره دادم.
روز جمعه ۷ شوال، لهستان
مراجعت كرديم به منزل، يك نفر حقهباز پولونه آمده بود در حضور ما بازى كند، جوان گندهي گرد و قندلى بىريش است، سبيل كمى دارد، روسى خوب مىداند و حقهباز بدذات زرنگى است. امينالسلطان، عزيزالسلطان و جمعى پيشخدمتها حاضر بودند، شلكنف مترجمى مىكرد، بازيهاى عجيبوغريب كرد، از جملهاى كه بسيار غريب بود، اين است كه دستوپاى او را به انواع اقسام سخت مىبستند، بعد از نيم يا يكدقيقه دستوپاى خود را باز مىكرد و دوباره همانطور بسته مىشد، يعنى خودش مىبست. امشب ساعت هشت به تياتر مىرويم، تياتر تابستانى در باغ ساكس