از همان عصر زرین فرهنگ یونانی، یکی از کارکردهای نمایشنامه توصیف و نقدِ وضع حکومت و مردم و تعامل این دو با همدیگر بودهاست. در ایران با ورود و ترجمهی اولین نمایشنامههای غربی، مانند «میزانتروپ» یا «گزارش مردمگریز» مولیر، اهل ادب با گونهی ادبی نوینی آشنا شدند که در آن میشد با شگردهایی همهی مسائل اجتماعی و سیاسی کشور را خیلی زنده و واقعی روایت کرد. اگر کارکرد عمدهی قصیده در هزار سال ادب فارسی، ستایش ارباب قدرت بود، کارکرد نمایشنامه کاملا در مقابل این گونهی دیرین و غالبِ ادبی تعریف میشد. روزگار البته هنوز آنقدرها مهیای نقد بنیانهای قدرت نبود.
در آخرین دهههای سدهی سیزدهم هجری و همزمان با زوال تدریجی خاندان قاجار، آرامآرام ایرانیان آشنایی بیشتری با دنیا پیدا میکردند و اندکاندک به این درک واقعی میرسیدند که نه ایران نقطهی پرگار وجود است و نه پادشاه ایران سلطان جمجاه و مالکالرقاب همهی باشندگان قلمداد میشود. نمایشنامهی «جیجکعلیشاه» یکی از نمونههای برجستهی نمایشنامههای انتقادی آن دوره است که نویسندهاش، ذبیح بهروز، توصیف روشنی از وضعیت فاسد و رو به زوال دربار قاجار ترسیم کرده و با نشاندادنِ ابعاد گستردهی این شبکهی درهمتنیدهی تباهی، تیغ انتقادش را رو به چهرهی مزوّرانهی اهل دربار گرفته است: عدهای چاپلوس، از صدرِ اعظم و مورخالملک و مفخرالشعرا گرفته تا کریمشیرهای و فراشباشی و اقیانوسالعلما و میرزابزرگ و غیره که گردِ شاه را گرفتهاند و با واژهبازی و دروغسازی خاطر شاه را آسوده میکنند که اوضاع دنیا به لطف توجهات ملوکانه امن و امان است و ملالی نیست. «جیجک علیشاه»، پنج پرده دارد که متن پیش رو با تلخیص و ویرایش از پردههای دوم تا چهارم انتخاب شده است.
پردهی دوم
يكي از تالارهاي دربار. صدر اعظم، مورخالملك، مفخرالشعرا، نديم دربار، کریم شیره و وزیر دواب حاضرند. کریم شیره، چندبار وزیر دواب را دست میاندازد. شاه داخل میشود.
شاه: وزير دواب، باز امروز هم اوقاتت گه مرغي است!
وزير دواب (تعظيم ميكند): قوربان اين مرتكه نميگذارد… (اشاره ميكند به كريم شيره.)
شاه (با تغير و تندي): ميدانم… ميدانم… خوب (مينشيند روي صندلي. رو به صدر اعظم)، صدر اعظم اخبارات مملكت چه است؟
صدر اعظم: قربان خاك پاي جواهرآسايت گردم. اخبارات و اوضاع ممالك محروسه، از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب، همه برحسب مرام و آيات انتظام و رفاهيت در اطراف و اكناف حكمفرماست. هركجا شهري است چون روي عروسان آراسته و هر كجا بندهاي است، از همگنان در آيين بندگي گوي سبقت برده. چيزي جز زلف خوبان پريشاني ندارد و دلي جز دل ساغر خونين نباشد، و جناب مفخرالشعراي جيجكي مصداق اين مضمون را در قصيدهی روزانهی خود به رشتهی نظم درآورده و به عرض خاكپاي اقدس همايوني خواهد رسانيد.
شاه: خوب معلوم ميشود اخبارات خوب است. مفخر بگو ببينم چه ساختهای.
وزير دواب: قوربا…
شاه (با تشر و اخم): مردكه… خفه شو.
مفخرالشعرا (پيش ميآيد تعظيم ميكند و ميخواند.)
شها تو شاهي و گيتي سراسرنـد اسـيـر نه مثل داري و مانند و ني شبيه و نظيـر
جهان سراسر در زير حكم تواست اي شاه كنون كه حكم چنين شد جهان ببند و بگير
بگيـر قيـصر روم و فـرست سـوي كلات بيـار شنـگل چيـن و بنـه بـر او زنـجيـر
حاضرين (با صداي بلند): احسنت، احسنت، جفالقلم بهبه، مكرر، مكرر.
مفخرالشعرا:
شها تو شاهي و اينها همه وزير تواند تو همچو مايه و اينها همه خمير فطير
تويي كه چوبهي تيرت بشد ز پاي فلك تـويي كـه تـيغ تو بريـد ابر را چو پنير
نديم دربار: بهبه! جميع فنون عروض و بديع، استعاره، كنايه، تشبيه، تجنيس همه در اين يك بيت جمعاند. درواقع ايجاد كلام كرده: ابر، پنير، تيغ!
وزير دواب (به خود با اوقات تلخ): په اين مرتكه تمام نميكند.
مفخرالشعرا:
تويي كه در حرمت فرشهاي قالي هست ولـي شهان دگر خود نـداشتـنـد حـصير
تويـي كـه آشـپز درگـهت ز ديـگ سيـاه ميان قـاب بـه شب روز ميكـند كفـگيـر
كه بود جز تو ز شاهـان روزگـار كـه داشـت بـه هـر دهـي ز اروپـا چـهـار فـوج سفيـر
كي است جيجكي آن خود كه مدحتت گويد كـتاب وصـف تـرا وصـف كـي كند تفسير
شاه و حاضرين: احسنت احسنت!! باركالله بهبه….
وزير دواب: قور…
شاه (با تغيّر): خفهشو حالا… رئيس خلوت! یک طاقه شال و صدتومن بده به مفخر.
رئيس خلوت: بله قربان (تعظيم ميكند) امر، امر همايوني است.
صدراعظم (تعظيم ميكند): قربان، مورخالملك تاريخ روز گذشته را به شيوهی هر روزه چون عقد منثور به پيشگاه آورده.
شاه: خوب! مورخالملك بخوان ببينم.
مورخالمك: (تعظيم ميكند و ميخواند).
بامدادان كه خدنگ زرين خورشيد از كمان كران خاور به سوي گنبد نيليرنگ پرتاب شد و خسروِ رخشندهی چهارمين چرخ برين با سمند بادپا و كمند، پرتو ديو تاريكي را به بند كشيد، پادشاه جمجاه اسلامپناه، به سوي گرمابه شتافتند و در آن جايگاه دلپسند كه آب گرمش از چشمهی حيوان گوي بیشي بردي و عطر گلابش رونق گلستان نمرود در هم شكستي، دلاكان شوخ شيرينرفتار و رگمالان چابكدست ارغوانيعذار كه روي هر يك از صحيفهی ارتنگ ماني نمونهاي و موي هر تن از سنبل پرچين كلالهاي بود، دست بالا كرده و با آب و گلاب چنانچه شيوه و آداب خسروان است از سر تا پا وجود ذيجودِ همايوني را بشستند و پس…
وزير دواب: قور…
شاه: زهر مار!
مورخالملك: و پس با لنگهاي قشنگ و منديلهاي رنگارنگ بدن همايون و اندام ميمون را آهستهآهسته خشك كرده و لباس خسروي كه در جهان فقط قدوبالاي اين دادگر عالينسب را سزاست، بپوشاندند و بعد از آن شاهنشاه دادگر كمي در سربینه كه هواي ملايم آن رشگ خزينه است، بر حسب پيشنهاد سركار حكيمالسلطنه كه بقراط در پيش او قيراطي نباشد، و ارسطو از اعجاز انفاسش ادويهی خود در پستو كند، و جالينوس از كمي بضاعت در محضرش چون عروس در پردهی خجلت پنهان شود، استراحت كردند و پس از استراحت از آنجا برخاسته و خرامانخرامان بهسوي دربار كه محل عز و قرار و عدل و دادگستري است، روانه شدند.
از جملهی بندگان درگاه به حضور اعلي رسانيدند كه در حدود كرمان و بلوچستان ملخان بيفرمان بر كشت و زرع روستاييان هجوم كرده و سبب اتلاف محصولات و مزروعات و قحط و غلا و گراني شدهاند. چون اين خبر ملالت اثر در محضر مطاع مذكور رفت، فيالحال امر عالي صادر گرديد كه به اهالي فلكزدهی آن سامان امر و مقرر دارند كه چون ارزاق و مأكولات از كشت ديوسرشت ملخان گران شده و اهالي در سختي و بدبختي افتادهاند، فرمان همايون بر آن است كه مردم آن سامان در اين سال به جاي نان، كه حقيقتا جز گندمي پخته و بريان نيست، چيزي ديگر بهدست آورده بخورند و به دعاگويي ذات ملكوتيصفات مشغول شوند تا مايهی خشنودي درگاه خسرواني شود.
و نيز گفتند كه جماعتي از كفار فجار فرنگ با لشگري آراسته با ساز و زنگ و اردویي از دختران قشنگ كه سرپرستي از زخميان در ميدان جنگ ميكنند، بر اقاصي حدود و ثغور ممالك محروسه هجوم كرده، بلاد اسلام را تسخيركنان پيش ميآيند، پس حكم جهان مطاع صادر شد كه چون تير شهاب و سرعت سحاب، فرمان همايون را به ايشان رسانند و امر كنند كه آن ناپاكان بيايمان فورا مسلمان شده، و هرچه دختر ماهمنظر در اردو است با ايلچيان و هدايا به سراپردهی همايوني فرستند، و مردمان ايشان هم سلاح ريخته و از همان راه كه آمدهاند برگردند واِلا نايرهی غضب همايوني شعلهور شده، به رعاياي اين خاندان حكم خواهد شد كه ايشان را به حال خود گذاشته تا اينكه خسته و درمانده شده، با چشمي گريان و دلي بريان به خانمان ويران خود كه منبع كفر و شرك و معدن قهر و غضب خداوند است، برگردند.
وزير دواب: قور…
شاه: (با تشر، تند) مردكه خفه ميشي يا بدهم پدرت را بسوزانند.
مورخالملك: و نيز چند نفر سرکردگان سپاهيان كه از دستتنگي به جان آمده و براي دريافت وجوهات خود شورشي كرده بودند، برحسب حكم اعلي همه را از دار فنا آويختند. چه سرباز را از آن سرباز گويند كه بايستي سر خود را در راه شاهپرستي ببازد و در اين صورت موافق راي آفتابجاي همايوني نبود كه كسي كه دعوي سربازي ميكند و از دادن جان باك ندارد، از گرسنگي و دستتنگي به فغان آيد و از خزانهی عامره وجوهات طلب نمايد. چنانچه نحسي اهوازي در كتاب گندستان ميفرمايد:
چو سرباز زر از شهنشه بجست ببايد سرش كندن از تن نخست
كه گر او نيـارد شكـم باخـتـن كـجا سـر ببـازد گـه تـاختـن
صدراعظم و حاضرين: بهبه، احسنت، احسنت،… داد سخنپروري داده، به به…
شاه: رئيس خلوت! يك عصاي مرصع بده به مورخالملك.(رئيس خلوت تعظيم ميكند.)
شاه: الحق خوب نوشته… باركالله… (رو ميكند به وزير دواب) خوب، بگو ببينم چته.
وزير دواب: قوربان اين مرتكه نميگذارد ما زندگي كنيم (اشاره ميكند به كريم شيره)، هرچه انسان ميگويد او هم يك چيزي از خودش ميگويد. و من هم هروخ ميخواهم چيزي بگويم، یا مفتخورالشعرا شِير ميخواند، يا مورخوالمولك كاغذ ميخواند يا صدرياعظم حرف ميزند، یا اين ميآيد يا آن ميرود. آخر پس من چهكار كنم. په اينكه نميشود!
شاه (با خنده): اينكه از صبح تا حالا قورقور كردي، عرضت همين بود؟ بهبه. مردكه تو چرا اينطور زود اوقاتت تلخ ميشود! (با گوشهی چشم اشاره به كريمشيره ميكند كه سربهسر وزير دواب بگذارد).
وزير دواب: قوربان، اين مرتكه حيا ندارد. آبرو ندارد. امر بدهيد با من ابدا حرف نزند.
شاه: خوب كريم، ديگه وزير دواب را اذيت نكن!
كريمشيره: امر، امر همايوني است.
تعظيم ميكند، آهسته به طرف وزير دواب ميرود، ابتدا معذرت میخواهد اما بعد شوخی بدتری با او میکند که باعث قهر وزیر دواب میشود.
پردهی سوم
یک اطاق معمولی با فرش قالی و نمد. میرزابزرگ و چند نفر میرزای دیگر نشستهاند، مشغول نوشتن هستند. باهم حرف میزنند. صدای وزیر دواب از پس پرده بلند میشود.
وزیر دواب: من پدرشان درمیآورم، من هم شِیر میخوانم (داخل میشود با اوقات تلخ و با خودش حرف میزند. میرزا بزرگ و میرزاهای دیگر همه بلند میشوند و تعظیم میکنند).
وزیر دواب: میرزا بوزورگ، من از دربار قهر کردم، گوفتم دیگر نمیروم، ولی خواهند خودشان آمد و منتم را بکشند.
میرزا بزرگ: یقین است، البته. بی حضرت اجل کارشان از پیش نمیرود. یقین است خواهند آمد.
وزیر دواب: بله خواهند آمد… هر روز که میروم دربار، همه شِیر میخوانند. هی شاه خوشش میآید. من که میخواهم یک عرضی کنم، هی میگویند هس… هس… خفه شو. من پدرشان را در میآورم! میرزا بوزورگ، تو هم باید هر روز یک شِیری مثل مفخورالشعرا بگویی که برای شاه بخوانم، خوشش بیاید.
میرزا بزرگ: قربان بنده چطور میتوانم مثل مفخرالشعرا شعر عرض کنم؟ ایشان چهلسال است در این کار استخوان خرد کرده. امروز کسی در ایران و توران نمیتواند مثل ایشان شعر بگوید. بنده اهل دفتر هستم. بنده که شاعر نیستم.
وزیر دواب: پدرسوخته چرا شاعر نیستی؟
میرزا بزرگ: قربان او از بچگی کارش همین بوده.
وزیر دواب: تو در بچگی چهکار میکردی؟
میرزا بزرگ: قربان او چهلسال در این کار استخوان خرد کرده.
وزیر دواب: پدرسوخته تو چرا نکردی؟
میرزا بزرگ: قربان من طبع شعر ندارم.
وزیر دواب: (با تغیّر) فراشباشی… فراشباشی… (فراشباشی داخل میشود تعظیم میکند) بزن توی سرش… پدرسوخته این همه مال مرا میخوری طبع شِیر نداری؟ (فراشباشی میزند بهسر میرزا بزرگ).
میرزا بزرگ: آخ قربان چشم… چشم هرچه بخواهید عرض خواهم کرد… ولی یقین بهخوبی مفخرالشعرا نخواهد شد.
وزیر دواب: اگر نشد پدر تو را میسوزانم. بزنید توی سرش.
میرزا بزرگ: چشم قربان… چشم… خوب مضمونش چه باشد؟
وزیر دواب (قدری فکر میکند): خوب… اولش اینطور باشد همه نوکر شاه هستند… شاه آب را مثل پنیر میبرد… پلو شب توی قاب میکند… همه خمیر هستند… پایش را در فلک میگذارند چوب میزنند… مرغ جکجک میکند… همهجا قالی فرش کردهاند.
میرزا بزرگ (در حین شنیدن این حرفها سرش را تکان میدهد با حالت تعجب): قربان، مفخرالشعرا همچو چیزها در پیش شاه نخواهد گفت.
وزیر دواب (با تغيّر): پس من دروغ میگویم؟
میرزا بزرگ: خیر… خیر قربان بنده همچو جسارت نکردم. مقصود این بود که شاید یک جور دیگر گفته حضرت اشرف خاطرتان نیست.
وزیر دواب: مرتکه گفتم همینطور گفت. شاه هم خوشش آمد. همه نیمساعت گفتند بهبه. حالا تو میگویی من دروغ میگویم؟ بزنید توی…
میرزا بزرگ: چشم… چشم قربان. درست میفرمایید… الان عرض میکنم.
وزیر دواب: خوب بگو.
میرزا بزرگ: چشم قربان… چشم حالا تمام میشود (مشغول است.)
ندیم دربار میآید و میگوید پادشاه امر کرده وزیر دواب سر ناهار حاضر شود.
وزیر دواب: خوب شِیرها را تمام کردی؟
میرزا بزرگ: بله… بله قربان تمام کردم.
وزیر دواب: خوب بخوان ببینم…
میرزا بزرگ: چشم… این است:
گرشه سرِ کـین باشد، سر ابر منـش برد در گریه همی افتند، سکان ملاء اعلـی
طباخ تو ای خسرو، نسر فلکش در دیگ با قـاب پلـو آرد، آن نسر هـمـه شـبهـا
بلبل چو رخت دیدی، اندر قفس او خواندی ز آنرو که تو گل هستی، ای شاه جهانآرا
من بندهی این شاهم جز شاه نمیخواهم هر چند که گویندم از خـسرو و شـروانها
(پیش میرود و کاغذ شعر را میدهد): قربان بفرمایید. یک دفعه خواهش دارم اینجا خوب مطالعه بفرمایید برای اینکه اگر شعر را درست نخوانند خراب میشود.
وزیر دواب: من خودم میدانم… گه نخور (پشت میکند به میرزا بزرگ که بیرون برود).
پردهی چهارم
اطاق ناهار شاه، یک صندلی و یک میز. پرده بالا میرود. شاه روی صندلی نشسته و در جلوش میز ناهار است و مشغول خوردن است. پیشخدمت آب میآورد اول خودش میخورد و بعد میدهد به شاه.
وزیر دواب ( داخل میشود): آخ قربان نزنید. من شِیر گفتم (خودش را میاندازد روی ندیم دربار) قربان به خانهزاد ببخشید… من هم مثل مفتخورالشعرا شیر گفتم. (همه میخندند).
شاه: بخوان ببینم چه مهملی به هم بافتی.
وزیر دواب: هههه… اهن (قدری بهکاغذ نگاه میکند) گر شه سرگین باشد، سزاترمیش برده….در گربه میافـتند سگـان مـلاعلـی… طباخ تو ای خر پـسر فـلکش زردک… با قلوب پلو و آرد پیشر همهی شبها… بلبل بر درخت ریدی…
(همه بلند میخندند).
شاه: بهبه عجب شعر گفتی… بهبه (با خنده)
صدراعظم (با تبسم پیش میآید): آقای وزیر دواب بس است.
وزیر دواب (با تغیّر): باز همه میخندید… صبر کن تمام شود.
شاه (با حالت خنده): صدراعظم این کاغذ را بگیر بخوان چه نوشته.
صدراعظم: خوب التفات بفرمایید… (کاغذ را بهزور از دست وزیر دواب میگیرد. شعر را درست میخواند).
شاه: صدراعظم بد مِعری نیست… وزیر دواب این مِعرها را کی گفته؟
وزیر دواب: قوربان این شِیرها را خودم گفتم.
شاه: مردکه اینها معر است. اگر دروغ گفتی سرت را میبرم.
وزیر دواب: قوربان… میرزا بزرگ.
شاه: خوب معلوم شد. نفست بگیرد. (شاه از روی صندلی بلند میشود)، خوب حالا همه مرخص هستید. عصری همه با لباس خوب بیایید که سفیر بلجیک میآید.
* جیجکعلیشاه یا اوضاع دربار ایران در چند سال پیش»، نگارش: ذبیحالله بهروز، برلین، چاپخانهي ایرانشهر، ۱۳۰۲ شمسی