یک سالن بزرگ تاریک، یک پردهی بزرگ روشن و جادویی که در محل تلاقی این دو نیمهی متضاد پدیدار میشود؛ سینما برای مشتاقان و دلدادگانش معبدی است که میتوان از تلخی یا یکنواختیِ واقعیت به آن پناه برد و در جریان سیال خیال غرق شد. جاناتان لتم، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی در این روایت کوتاه به همین سویهی سینما پرداخته است.
در تابستان سال ۱۹۷۷، بیستویکبار و بيشتر وقتها تنها، «جنگ ستارگان» را دیدم. سیزدهساله بودم؛ کودکي بدون همراه در صف بلیط، گریزان از کنترلچیهای سینما که نزدیک بود بشناسندم، بیطاقت براي رسیدن به صندلیِ مورد علاقهام. همهی بیستویکبار را در لوئیز آستور پلازا کمی دورتر از میدان تایمز تماشا کردم. آستور پلازا، سالنی بود عمیقا کشیده، با سقفی کوتاه و پردهای بزرگ و سیستمِ صوتی پیشرفته و همان تازگی برای خلاص شدن از فرش سوراخ سوراخی که آن روزها مشخصهي سينماهاي نيويورك بود، نو نوار شده بود. سالن سینما برایم مثل دث استار[۱] بود؛ وارد شدن به آن همیشه حسی از پیروزی داشت.
چوبخطم با دوبار دیدن فیلم در روز پر شد. یکبار، سه نوبت فیلم را از سر تا ته دیدم. عادتِ دو بار فیلم دیدن پیشتر شکل گرفته بود، وقتی کسی ـ مادرم؟ـ این فکر را در سر من و برادرم انداخت که مهم نیست برای سینما رفتن سر وقت برسیم، یا حتی ساعت پخش فیلم را قبلِ رفتن بررسی کنیم. عوضش، سرزده از هر کجای فیلم به سینمای بروکلین هایتس میرفتیم، تا آخرش را نگاه میکردیم، تمام زمان استراحت را مینشستیم و بعد اولِ فیلم را تماشا میکردیم که طبیعتا نتیجهاش میشد دوبار تماشای فیلمی که دوستش داشتیم، حتی اگر دیر نکرده بودیم. پدرومادرم به این کار تشویقمان میکردند، هم بهخاطر توصیهی فراگيرِ «این کتاب را بدزد»[۲] در انجمنشان و هم چون راه سادهای بود برای اینکه مدتی طولانی، از خانه دَکمان کنند.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.
* این متن در ژوئن ۲۰۰۲ با عنوان Alone At the Movies در هفتهنامهی نیویورکر منتشر شده است.