یک شب سرد زمستانی در یک خانهی بزرگ و شلوغ میتواند به رژهی مستمر و دیوانهوار آدمهای کوچک و بزرگی تبدیل شود که به دنبال گرمترین و راحتترین جای خواب، پلهها و راهروها و اتاقها را پتو و بالش به دست گز میکنند. شرلی جکسون داستاننویس معروف آمریکایی، از دل چنین شبی در خانهاش، یک روایت معماوار بیرون کشیده است.
ما همه کشتهمردهی معماییم. من جدول حل میکنم و داستانهای معمایی میخوانم. شوهرم با جدولِ امتیاز بازیهای بیسبال ورمیرود و میانگین ضربهها را درمیآورد. پسرمان لوری، معتاد معماهایی است که اینجوري شروع میشوند: «پنجاهوچهار چیز در این تصویر هست که با حرف س شروع میشود.» دختر بزرگترمان جنی، پازلهای بچهگانه حل میکند و سالی، نينيمان، با میلهها و حلقهها چیزهای غریبی میسازد که عمرا به عقل بقیهمان برسد. با این حال هیچکداممان نمیتوانیم از پس معماهای زندگی روزمرهمان بربیاییم و همراهِ دیگر پرسشهای بیجواب خانوادگی (مثل اینکه «چرا یه جفت اسکیت توی کشوی میز مامانه؟» و «پشت کمد لوری واقعا چهخبره؟» و «چرا بابا پیرهنِ قشنگی رو که جنی روز پدر براش انتخاب کرد، نمیپوشه؟»)، همهمان هنوز در واقعهای که میشود «معمای بزرگ زکام» خطابش کرد، ماندهایم. درواقع بیاندازه ممنون کسی میشوم که بتواند موضوع را برایمان حل کند، چون زمستان است و جدیجدی پتو کم داریم و زشت است آدم هیچ جوابی برایش نداشته باشد. صحنهی معما از این قرار است:
خانهی ما بزرگ است؛ طبقهی دومش چهار اتاق خواب و یک حمام دارد و همهشان به راهرویی بلند و باریک باز میشوند که خودمان با قفسههای کتاب باریکترش هم کردهایم. اتاقخوابِ جلویی که مال من و شوهرم است، یک تخت دونفره دارد. اتاق بعدیِ راهرو مال دخترهاست و تويش یک تخت نوزادی و یک تخت تکنفرهی کوتاه هست. اتاق لوری آنور راهرو است و یک تخت دوطبقه دارد که لوری روی طبقهی بالاییاش میخوابد. اتاق مهمانِ ته راهرو هم یک تخت دونفره دارد. روی طبقهی پایین تخت لوری هیچوقت چیزی نمیکشیم چون سگمان که اسمش توبی است، آنجا را تخت خودش میداند. تخت دونفرهی اتاقمان، طرفِ من میز پاتختی ندارد و یکطرف تختِ اتاق مهمان را هم هل دادهایم سمت دیوار. هیچکس جز خود نینی در تخت نوزاد جا نمیشود. نردبان طبقهی بالایی تخت لوری خیلی لق میزند و گوشهی اتاق است، بنابراین لوری برای رسیدن به طبقهی دوم از نردهی تخت بالا میرود. هر سه بچه عادت دارند یک لیوان آب سیب شبها کنار تختشان باشد. شوهرم همیشهی خدا یک لیوان آب طرف خودش میگذارد. لیوان لوری سبز است، لیوان جنی قرمز، و نینی از این لیوانهای کوچک گلدار دارد، شوهرم هم از لیوان فلزی استفاده میکند، چون زیاد پیش آمده لیوانهای معمولی را وقتی توی تاریکی دنبالشان دست میگرداند، بشکند.
نینی عادت دارد با نیمدوجین کتاب پارچهای و یک عروسک بیدست و یک چمدان کوچک مقوایی که پر از کارتهای بازی است، بخوابد. جنی عاشق پتوی بچگانهی صورتیرنگی است که از شستنِ زیاد آب رفته. اتاق دخترها خیلی گرم است، اتاق مهمان هم کموبیش همینطور؛ اتاق ما خنک و اتاق لوری قشنگ سرد است. همگيمان، حتی سگمان، خیلی راحت خوابمان میبرد و خواب سنگینی هم داریم. شوهرم لب به کیک صبحانه نمیزند.
و اما خود ماجرا.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.
*این متن در ژانویهی ۱۹۵۲ با عنوان The Night We All Had Grippe در ماهنامهی هارپرز منتشر شده است.