داستان پشه

Su Blackwell / The Fairytale Princess (بخشی از اثر)

داستان

روزگاري در جایی دور از این‌جا، در زمانی پیش از این زمان‌ها، زنی به نام نیوک در روستایی زندگی می‌کرد. نیوک با این‌که در روستا زندگی می‌کرد، دلش می‌خواست شهرنشین شود. می‌دانید که، شهر با خودش ثروت و شوهرهای پول‌دار و خواستگارهای پول‌دار می‌آورد و روستاها همان‌طور که می‌دانید با خودشان هیچ‌کدام از این چیزها را نمی‌آورند.

نیوک یعنی «یشم» یا «جواهر». اسم‌ برازنده‌ای است. نیوک نه تنها خودش جواهر است ـ این دختر یک تکه جواهر است! ـ بلکه عاشق جواهرات هم هست.

این، داستانی است مثل همه‌ی داستان‌های سحرآمیز دیگر. خام نشوید. این‌که شخصیت‌های داستان‌مان اسم‌های متفاوتی دارند، باعث نمی‌شود از اساس با شخصیت‌های کهن‌الگویی که آن‌ها را می‌شناسید و دوست‌شان دارید، فرق داشته باشند. این اسم‌ها فقط نشانه‌اند، راهی برای این‌که به شما نشان دهند در مکانی حضور دارند که این‌جا نیست. این اسم‌ها فقط نشانه‌هایی‌اند برای توضیح این‌که ارزش‌ها و فرهنگ‌ِ آن‌ها ممکن است کمی با ارزش‌های شما متفاوت باشند، اما واقعا لازم نیست وحشت برتان دارد. درک می‌کنیم: چیزهای متفاوت ممکن است ترسناک باشند، اما این داستان، داستانِ ارواح نیست. این یک داستان سحرآمیز است و با این‌که با تلخی به پایان می‌رسد، اما خوبان پاداش می‌گیرند و بدان به جزای اعمال خود می‌رسند. ما ملت عادلی هستیم، هر چند شبیه هم نیستیم و به زبان متفاوتی صحبت می‌کنیم و مردمان‌مان اسم‌های متفاوتی دارند. ما هم به عدالت معتقدیم.

و اما نیوک. نیوک در روستا زندگی می‌کرد، یک روستای خیلی فقیرنشین. با این‌که خیلی زیبا بود ـ همان‌طور که همه‌ی شخصیت‌های زنِ داستان‌های سحرآمیز زیبا هستندـ اما گرفتار شده بود. نیوک چقدر زیبا بود؟ خب، احتمالا نباید به علاقه‌ی او به ظواهر دامن بزنیم؛ اما خب موهایش مشکی‌ترین مشکی‌ها بود، رنگش از سیاهی هم سیاه‌‌تر بود. موهای تیره‌اش به پوست روشنش جلوه‌ي بيشتري مي‌داد و باعث می‌شد زیر نور خورشید گل‌گون شود. چشم‌هایش شکاف‌هاي ساده‌ای بودند، بیشتر مژه بودند تا چشم. شبحی خیالی بودند. خب، همین بس که بگوییم مثل رویا بود. او به‌طور طبیعی چیزی بود که زنان امروزی فقط می‌توانند با کمک علم و چیزهای مصنوعی به آن برسند.

اما همه‌ی این‌ها هیچ اهمیتی نداشت، چون نیوک و خانواده‌اش آه در بساط نداشتند و به‌خاطر همین وقتی نیوک مثل همه‌ی زن‌ها ـ حالا چه زیبا و چه زشت‌ ـ به سن ازدواج رسید، خانواده‌اش او را به مردی شوهر دادند. با این‌که نیوک زیاد غذا نمی‌خورد، خانواده‌اش آن‌قدر فقیر بودند که جور کردنِ کمترین چیز هم برایشان زیاد بود.

شب قبل از مراسم عروسی، نیوک خواب دید شوهرش پیر و زشت است و دل و روده‌اش آویزان است، اما در خوابش او را پول‌دار دید. شوهرش می‌توانست هر چیز دلش می‌خواهد برایش بخرد، نیوک هم دلش همه‌چیز می‌خواست. شوهرش نیوک را به شهر برد و آن جا به هيچ‌وجه محدودش نكرد.

این‌طور بود که وقتی نیوک از شکوهمندترین خواب‌ها بیدار شد، خداخدا کرد که خوابش به حقیقت بپیوندد. همین‌طور که لباس محلیِ ویتنامی‌اش را که قرمز بود می‌پوشید و موهایش را از روی صورتش کنار می‌زد، لحظه‌ای را تصور کرد که شوهر جدیدش با دستِ چروک و آرتروزی‌اش روبنده‌اش را کنار می‌زند تا صورتش پیدا شود، شوهرش چقدر هیجان‌زده می‌شد، چقدر سرتاپایش را محبت که نه، اما طلا می‌گرفت. این آن چیزی بود که بیشتر از همه آرزویش را داشت.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ودوم، بهمن ۹۳ ببینید.

*‌ ‌این داستان در سال ۲۰۱۰ با عنوان The Story of the Mosquito در مجموعه‌داستانی از قصه‌های پریان به‌نام My Mother She Killed Me, My Father He Ate Me چاپ شده است. خرده پرونده‌ی درباره‌ی داستان این شماره هم به قصه‌های پریان و چگونگی ساخت آن‌ها اختصاص دارد.