رساله مُموسیاه

آیدین آغداشلو/ (رنگ و روغن روی مقوا، ۱۰۰*۷۰ سانتی‌متر)- ۱۳۷۲

داستان

برای غلام فرج‌زاده‌ی سیاه

می‌خواهم از ممو سیاه (۱۹۵۶-۱۹۹۲) حرف بزنم.

سیاهِ تنهایی بود. نمی‌شد درباره‌ی چهره‌اش بگویی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی مي‌كرد که برای کسی نمی‌صرفید آن‌همه راه برود آن‌جا که ببیند تويش چه خبر است. اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمَم‌کاظم یادش داد چطوری نان در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک ‌قران پول. تنهایی و بی‌کسی زود یقه‌ی ممو را گرفت. خیلی هم زود. و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگ‌تر که شد، متنفر بود. یک متنفر تمام‌عیار. هر ماجرای هیجان‌آور و مهمی هم که برايش تعریف مي‌كردی، تهش مکث مي‌كرد، توي چشم‌هايت نگاه مي‌كرد و مي‌گفت: «ارزشش نداره!» کلا عقیده‌اش این بود که ارزش ندارد؛ هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشی‌بازی و جوانی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفده‌سالگی، جوری زندگی را سه‌طلاقه کرده بود که اسمش شد مُمو کِلوین!

کلوین را علي‌باشو یادش داد. از راه مدرسه آمده بود نان بخرد ببرد خانه و کتاب‌هايش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست کنار تنورِ نانوايي آمَم‌کاظم برملا شد و مُمو تمام روز به‌اش فکر کرد. به دنیای کلوین فکر کرد. به دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر که علي‌باش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطه‌ای که همیشه توي فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پت‌وپهنش را داده بود دست علي‌باش و فرستاده بودش تا بکوبد وسط مغز مموسیاه.

دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگ‌جان‌ترین مولکول هستی هم از جک و جُنب می‌ایستد و دنیا ترمز غریبی می‌کشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو مي‌خواست خانه‌اش آن‌جا باشد. اين شد که صدايش می‌زدند مموکلوین.

ممو همین‌قدر ذهنش یاری می‌کرد که یکی دوسال خانه‌ی عَبدِعلی صراف بوده. بعد هم که مُرد، دو سال دی‌حسینِ شوفر نگهش داشته و قبل‌ترش هم یادش نمی‌آمد کجا بوده یا نبوده. ولی مي‌‌دانست از نُه‌سالگی توي نانوايي آمَم‌کاظم خوابیده.

اولین بار که دلِ ممو، نَه از روی گشنگی، از روی عشق تیر کشید و لاله‌ی گوشش داغ شد، کَتی اولِ صف زن‌ها ایستاده بود و ممو معلوم نبود از کی میخِ صورتش شده بود. بعد در عرض یک ماه یا بیشتر، ژن‌های تازه‌ی توی بدنش کاری سرش آوردند که دقیقه‌ای از فکر کتی درنیامد و توی دست‌وپايش رعشه افتاد و بینِ هر پخت تا پخت بعدی، می‌رفت خودش را توي حیاط پشتی با شلنگ می‌شست تا کتی هیچ‌وقت غرق آرد و دوده نبیندش. کتی زیبایی بی‌کم‌وکسر و بی‌حدوحصری داشت. چند بار شب، که سر روي بالشت گذاشت، چیزهایی که توي قلبش می‌گذشت را و این را ‌که شب‌ها خواب نمی‌رود و روزها دور کلیسا چرخ مي‌خورد، با مغزش در میان گذاشت ولی مغزش گفت: «گُهِ زیادی نخور! بشین سر جات!» و این یکی دوهفته قبل از اکتبر ۷۴ بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.