درست بعد از فلَگاستف، بندهخدایی را سوار کردم، ریزه با موهای جوگندمی که در شانهی بزرگراه شمارهی۶۴، با یک کولهپشتی گندهتر از خودش، شستش را بالا گرفته و ایستاده بود. نگهداشتم؛ مثل اردک آمد سَمتم. یک قمقمهی حلبی از کولهاش تاب میخورد. کنار قمقمه، یک جفت نیمچکمهی پیادهروی که از بندهایشان آویزان بودند، توجهم را جلب کردند.
چهرهاش پُرچین و کثیف بود، دستش را بالا گرفت و گفت: « جوون، ممنون که وایستادی، من جانام. کدوم وَر میری؟»
گفتم: «گرَند کَنیون.»
«عالیه! منم همینطور!»
همینطور که با ماشین به سمت غرب میرفتیم، جان گفت که سیوپنجسالی در کارگاه ماشینکاری در لووِلِ ماساچوست کار میکرده، ولی تمام عمر آرزو داشته گرندکنیون را ببیند. چندین جلد کتاب دربارهاش خوانده، در مورد ساختار زمینشناسی و تاریخچهاش حسابی مطالعه کرده و حتی دورتادور تختش را با عکسهایی بریدهشده از نشنال جئوگرافیک پر کرده.
میگفت همیشه دربارهی گرندکنیون حرف میزده؛ حتی سر کار، و چندهفته قبلتر یک نفر در کارگاه به او میگوید: «محض رضای خدا خفه شو دیگه. گرندکنیون اینجوری، گرندکنیون اونجوری. هیچ وقت پات به اونجا نمیرسه.»
جان هم جواب میدهد: «باشه، من رفتم.» ابزارش را تحویل میدهد، کارش را ول میکند و با بدبختی پول کافی برای خرید یک بلیت از گریهوند به آماریلو جور میکند. با مادر و پسر نوجوانش كه با آنها در يك آپارتمان زندگي ميكرده، خداحافظي میکند و سوار اتوبوس میشود. سهروز طول میکشد تا به آماريلو برسد و سهروز ديگر هم مفتي تا فلگاستف میآید.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، عید۹۴ ببینید.