بدش نمیآمد که مهمانهای ناخوانده و ناشناس کمی آن پایین معطل بشوند تا بتواند آپارتمانش را جمعوجور کند. به قول مادرش این یک وجب جا مثل بازار شام هیچوقت رنگ تمیزی و خلوتی به خودش نمیدید. در فرصت کمی که داشت باید دست میجنباند و تندتند خرتوپرتهای پخشوپلا در گوشهوکنار هال و آشپزخانه و اتاق نقاشی را جمع میکرد. پنجره را باز میکرد تا هوای تازه گشتی توی خانه بزند و بوی ماندهی رنگهای جورواجور را با خودش ببرد.
مهمانها به گفتهی خودشان بعد از سی چهلدقیقه سرگردانی در خیابانهای معالیآباد برج گمشده را پیدا کرده بودند وسر از طبقهی منفی سه درآورده بودند و دنبال پارکینگی میگشتند که مهرداد تلفنی شمارهاش را داده بود. یکیشان باز زنگ زد و شمارهی پارکینگ را پرسید. مهرداد دوباره شماره را گفت، اما نگفت که وقت برگشتن از کدام ورودی بیایند طبقهی یازدهم. کافی بود ورودی را اشتباه بروند تا بیست سیدقیقهی دیگر هم در طبقات مختلف سرگردان بمانند، شاید خستگی و دیری وقت باعث میشد از خیر دیدنش بگذرند و برگردند.
از اولین زنگی که زدند یک ساعتی میگذشت. شمارهای که روی صفحهی گوشیاش افتاد ناشناس بود. با ارتباطهای محدودی که داشت، اگر هم شمارهای را توی گوشی ثبت نمیکرد، در خاطرش میماند. اما اینیکی ناشناس بود. آنقدر دستدست کرد تا قطع شد. دوباره زنگ خورد، آنهم به فاصلهی یکی دو دقیقه. بوق پنجم بود که دکمهی جواب را زد و گفت: «بله؟» مردی با صدای گرفته و اندوهگین سلام کرد و با کلماتی شمرده به او، به آقای مهرداد وثوق، از طرف خود و خانم و دوستان حاضر که یکبهیک اسم برد، تسلیت گفت؛ و از خداوند برای آن مرحوم جایگاهی در بهشت برین و برای او عمری طولانی و باعزت توام با سلامتی طلب کرد. ذهن مهرداد درگیر تسلیت شد و درگیر اسمهایی که شنید. از آنهمه یکی دو اسم را از سالهای دور به خاطر آورد ولی یادش نبود کِی، چه سالی و کجا آنها را دیده. و مرد با آن سکوت وصدای شمردهی نفسهایش حتما منتظر جواب بود که مهرداد جواب داد: «خواهش میکنم. لطف دارید.»
تا آمد چیزی بپرسد صدای زنی راشنید که گوشی را میخواست. گرفت و سلام کرد و تسلیت گفت. «البته حقشناسی ایجاب میکنه خدمتتون برسیم آقای وثوق. مصیبت بزرگیه. مرحوم خیلی حق گردن ما داشتن. میشه لطفا آدرس بدید.»
مهرداد ماند. صدای زن آشنا بود. اما نه آنقدر که اسمی از او بهیاد بیاورد یا طرحی از چهرهاش در خاطرش مانده باشد. اما صدایش با آن حزن و آنطور حرف زدن آشنا میزد. گوشی حالا حتم برگشته بود توی دستهای مرد: «جناب وثوق، آدرس بفرمایید داریم خدمت میرسیم.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.