«بنده فقط یک میرزابنویس ساده هستم. اما وقتی اصرار میکنید از تعداد کتابهایم رقمی بگویم، ناچار به اعتراف این حقیقت میشوم که بهعرض برسم تا آنجا که این ناتوان اطلاع دارد، از روزی که ماشین چاپ اختراعی گوتنبرگ به کار افتاده تا به امروز، هیچ نویسندهای به پُرنویسی من در دنیا پا به عرصه وجود نگذاشته و کاغذ سیاه نکرده است.» این همه تواضع و استنکاف برای گفتن ادعایی چنان گزاف، بیشتر آدم را به شک میاندازد. آن هم از کسی که سراسر زندگیاش پر از این اعداد شگفتانگیز است؛ بیش از «۱۴۰۰ عنوان» کتاب، دستکم «هفت دهه» کار مطبوعاتی و تیراژهایی که از «چندصد هزار و میلیون» گذشتهاند و خیلیهایشان را «فقط خدا میداند». مردی که اواخر قرن نوزدهم به دنیا آمد و حالا تازه در آستانهی بیستونهمین سالگرد درگذشتش هستیم. کسی که گرچه گفته بود «بیآنکه مطلب مسخ یا بیمفهوم شود، در ترجمه آن را خلاصه و فشرده» میکند، اما ترجمههایش گاه از دو سه برابر متن اصلی ـ اگر اصلی قابل یافتن باشد ـ کمتر نیست. با این وجود خیلی از کتابخوانهای فارسی، موریس مترلینگ و الکساندر دوما و ابن سینا و شاهاسماعیل و استالین و تیمور لنگ را با «ترجمه»های «ذبیحالله منصوری» شناختند؛ «خواجه تاجدار» و «خداوند الموت»اش از آغامحمدخان و حسن صباح معروفتر شدند و ترجمههای علمی و تاریخی و مذهبی و فلسفیاش مثل ورق زر میرفت.
نویسنده/مترجمی که بهجرات تا یک دهه پس از مرگش، بین آنها که کتابی به فارسی خوانده بودند کسی نمیتوانست بگوید: «تا حالا چیزی از منصوری نخواندهام.»
همهی اینها مستندنگاری از زندگی چنین شخصیتی را وسوسهانگیز و جذاب میکرد. اما رسیدن به اطلاعات دست اول از کسی که وقتی در خرداد ۶۵ فوت کرد، نودویک سال (و شاید کمی کمتر) سن داشت، کار سادهای نبود. دو چهرهی مهم زندگی حرفهایاش، علیاصغر امیرانی، مالک و مدیر «خواندنیها» و علی بهزادی مالک و مدیر «سپید و سیاه» -که منصوری در مجموع بیش از شصت سال برایشان کار کرد- هر دو از دنیا رفتهاند. خانوادهاش نیز (به شرحی که در متن خواهید خواند)، همچنان از گفتوگو دربارهی او سرباز میزنند.
برای همین بهناچار، سراغ این چهرهها رفتیم: علیاکبر قاضیزاده (روزنامهنگار باسابقه، که چندباری با منصوری ملاقات کرده و روی ترجمههایش تحقیق کرده است)، اسماعیل ریاحیپور (مدیر سابق انتشارات زرین، که در سالهای آخر زندگی منصوری همدم او بود)، فرانه بهزادی (سردبیر سابق هفتهنامهی دانستنیها که بعضی پاورقیهای تاریخی و پرخوانندهی منصوری مثل «ابوعلی سینا» اولینبار آنجا منتشر شد)، زبیدهی جهانگیری (معروف به شبنم، همکار قدیمی منصوری در خواندنیها) و اسماعیل جمشیدی (روزنامهنگار قدیمی که در اوایل دههی پنجاه، چند مصاحبهی کوتاه یا مفصل با منصوری انجام داده بود). در عین حال کتاب جمشیدی با عنوان «دیدار با ذبیحالله منصوری»، که شامل متن کامل گفتوگوهایش با منصوری و تکنگاریها و مصاحبههایی با دیگران دربارهی اوست، به عنوان یک منبع مهم در فرآیند تحقیق مورد استفاده قرار گرفت و بخش قابل توجهی از اطلاعات متن پیش رو، از آن کتاب استخراج شده است. همت جمشیدی در تهیه و تدوین آن کتاب (که مثل آثار خود منصوری، به چاپهای مکرر رسید)، به خصوص در فرهنگ مکتوب کشور ما که نوشتن دربارهی چهرههای مهم فرهنگی چندان مرسوم نیست و تنها به شخصیتهایی خاص محدود میشود، جای تحسین و تقدیر دارد و اگر آن کتاب نبود، شاید نوشتن این روایت ممکن نمیشد.
طبیعی است که هر مستندی از زندگی انسانهای واقعی، آمیخته با نگاه شخصی راوی آن مستند است. اما تاکید مضاعف بر این مساله برای مستندی که در ادامه از زندگی منصوری خواهید خواند، ضروری به نظر میرسد. چه، در عین حال که برای هر کدام از اتفاقات روایت شده و ادعاهای مطرح شده در متن، لااقل یک سند مکتوب یا روایت شفاهی وجود دارد، اما به دلیل پوشیده ماندن بخشهای مهمی از زندگی منصوری، قضاوت شخصی راوی در یافتن علل اتفاقات یا متصل کردن رویدادهای پراکنده به یکدیگر برای ساختن سیری منطقی، دخالتی بیش از حد معمول چنین مستندنگاریهایی داشته است. به قول دکتر بهزادی در تکنگاریای که بر زندگی شخصی و حرفهای منصوری نوشت، این متن را بیش از هر چیز میتوان «ذبیحالله منصوری، آنگونه که من شناختم» نام نهاد. ذکر این نکته ضروری است که برای پرهیز از شلوغی متن و دشواری خواندن، جز در موارد خاص از ذکر منبع برای ادعاها و خاطرهها خودداری شده است.
میگفتند با نوشتههایش میشود سهبار خط استوا را دور زد، و نتیجه گرفتند که شب و روز چهاردستوپا دارد مینویسد. تقصیری نداشتند. برای توجیه آن حجم باورنکردنی، راه دیگری غیر از این داستانها نبود. عین مصریهای باستان، که از راز بدر و هلالشدن ماه سر درنمیآوردند و فکر میکردند کار خوکی است که هر دوهفته یکبار قرص قمر را میخورَد. برای خوانندههایش تا همین امروز، او در دو واژهی ساده با فونت نستعلیق خلاصه میشود؛ «ذبیحالله منصوری»، جلوی عنوان «ترجمه»، یا «ترجمه و اقتباس» یا «ترجمه و حواشی». غیر از آن فقط چندتایی عکسهای کهنه و رنگورورفته هست و سه چهارتایی مصاحبهی ابتدای دههی پنجاه. حتی نزدیکترین همکارانش تا هشتادسالگی نمیدانستند خانهاش کجاست و زنوبچهای دارد یا نه. راجع به کار و زندگی چنین مردی که تا سالهای آخر، درِ منزلش را جز برای چند نفری از اقوام روی کسی باز نکرد، واقعا چه میشد گفت؟ آنها که عکسها را ندیده و مصاحبهها را نخوانده بودند کاری به این راز و رمزها نداشتند. فقط در بساط دستفروشها و سفارشبگیرها دنبال آن نستعلیق ساده و خالی میگشتند تا تیراژ «خواجهی تاجدار» و «سینوهه» و «خداوند الموت» به میلیون برسد و طلافروشها را کتابفروش کند.[۱]
سونامی که آرتور سی. کلارک را برد، خیلیها سر بالا آوردند و حیرتزده پرسیدند: «مگر زنده بود؟» حق داشتند. بس که از اول برای همه بود، کسی باور نداشت هنوز باشد. عین منصوری، که هرچه در تاریخ معاصر عقب بروی، باز به روزی که نبوده باشد نمیرسی. هر چقدر نورافکنِ این سرِ دالان زندگیاش را قویتر کنی، باز نور نرسیده به میانههای دالان کمجان میشود و هنوز خیلی از وسط نگذشته، میمیرد و غیر تاریکی مطلق چیزی نمیماند. از اولین تصویری که کسی از او جایی ثبت کرده، هشتادسالی میگذرد. در کافهای در خیابان استخر، با نیما نشستهاند. میخورند و مدام داد میزنند: «ما در این دنیای بزرگ، ذرهی کوچکی هستیم.» یکی از کوره درمیرود، یقهاش را میگیرد و با پرخاش میخواهد که تمامش کنند، وگرنه میزند توی گوشش. میترسد، حرفش را میخورد و ساکت میماند. آنموقع پیشانی بلند و سرِ تاسش را داشت؛ چهل را رد کرده بود و از دو دهه قبلتر، یعنی یک قرن پیش، برای روزنامهی «کوشش» مینوشت.
از اینجا تا آخر دالان تیره و طولانی که راهش به نقطهی آغاز تقریبا بسته است، کنار نامهای معروف و بیربطی از هدایت تا ۵۳نفر و هانری کُربن، یک اسم مثل فلشهای جهتیاب روی همهی دیوارها حک شده و انتهای تونل را نشان میدهد؛ «خواندنیها». چند روز بعد از ماجرای کافهی استخر، امیرانی[۲] فرستاد عقبش تا برای خواندنیها هم بنویسد. اولش قبول نکرد. گفت: «بنده به کوشش تعهد دارم و نمیتوانم جای دیگر کار کنم.» قرار شد در همان اتاق کوچکش در کوشش بنویسد و خودشان بیایند نوشتههایش را برای حروفچینی ببرند. کاری که تا آنموقع، باستانی پاریزیِ جوان برایش میکرد. میآمد کوشش تا منصوری سرش را از پشت بیست، سی مَن روزنامه و کتاب و مجله بالا بیاورد و چند ستون نوشتهاش را به او بدهد تا به دست حروفچین برساند و فقط چند کلمه بگوید: «یکساعت بعد بیا باقیاش را بگیر.» هربار، دقیقا هربار هم تاکید کند که «محکم داشته باش که گم نشود»، آنقدر که تا زنگ تکراری این جمله را نشنوند، فکر کنند هنوز حرفی باقی مانده و منتظرش بمانند. از گمشدن مطلبش میترسید.
دو سه سالی که گذشت و خیالش که از امیرانی راحت شد، آمد به اتاقی در کوچهی بنبست خواندنیها، بالای میدان توپخانه و کنار چاپخانهی مجله. کفشهایش را درآورد و دیگر بیرون نرفت. روی شیشهی پنجرهی پشت سرش روزنامه چسباند تا نور مزاحم نوشتنش نشود و بعدش نوشت و نوشت و نوشت. چشمی هم اگر میخواست هم بگذارد، مینشست روی مبل راحتی و سرش را تکیه میداد به دیوار. آدم چند سال، چندین سال باید این کار را بکند تا نقش گردیِ سرش روی دیوار بماند؟ همانقدر در «خواندنیها» مانده بود. گندم میخرید و میریخت روی پشتبام «خواندنیها» برای پرندهها. یکی دو گربه هم گاهی مهمانش میشدند. دوریِ بزرگ آبدوغ خیار و کاسهی پول خردهای روی میز و توری نایلونی و پنیر و میوه و چندتا قوطی کمپوتی که گاهی برای پذیرایی از مراجعان در یخچال نگهمیداشت، تمام مایملک غیرکاغذیاش بودند. غیر از اینها، فقط گونیهای بههمریخته و پخشوپلای پر از کتاب و مجله بود که نمیگذاشت کسی دست بهشان بزند، و دفتر یادداشت عزیزدردانهاش که جانش بهاش بسته بود و بریدهنوشتههای چاپی و عکسهایی را که لازم داشت تویش میچسباند. پشت میز پایهشکستهای که جایش آجر چیده بودند، با کت و پیراهن و گاهی دمپایی و پیژامه مینشست ـ آنجا خانهاش بود- و فقط مینوشت. در تمام آن چهلوچند سال، هیچوقت نگفت «ساکت باشید، کار دارم». وسط آنهمه سروصدا و مزاحمت مراجعان و زنگ تلفن، بدون چکنویس کارش را میکرد. انبوه گونیهای کتاب و مجلات ورودیهایش بودند و دستهدسته «آواریه»های سیاهشده خروجیهایش. عین شعبدهبازی که چوبش را به کلاهش میزند و از دلش خرگوش درمیآورد، قلم فرانسوی را توی کاسهی ماست پر از دوات فرو میبرد و روی آن دورریزهای چهل در دهسانتیمتریِ کاغذهای چاپخانه مینوشت و پاورقیهای پرخوانندهاش را بیرون میداد. سطری سه چهار کلمه، با خطی شبیه
Insert Symbolهای WORD، که جز چندتا از حروفچینها کس دیگری نمیتوانست بخواندش. تا روز آخر، با همانها و روی همانها نوشت. نه فقط برای خواندنیها، برای هر جایی که سراغش میآمدند و پیگیر میشدند و بابتش پول میدادند. فرقی نمیکرد «کوشش» و «ترقی» و «ایران ما» باشد، یا «سپید و سیاه» و «دانستنیها». حساب کرده بودند ماهی ۱۶۰هزار کلمه مینویسد.[۳] یعنی یک کتاب پانصدصفحهای.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.