از صبح که با تلفن بیدار شدم حواسم دوباره جمع صدای گوشخراشم شده. خیلی وقت بود بهش فکر نمیکردم. اما با لرزش و گرفتگی صبحگاهی و انعکاسش توی گوشی تلفن یادش افتادم و تکنیک همیشگی را برای فراموش کردنش بهکار گرفتم و زدم زیر آواز. همیشه باید زد به دل دشمن. راهش همین است. بپری وسط ماجرا تا خودت خندهات بگیرد از اینهمه بیپروایی بیدلیل. شهر هم مثل من تازه بیدار شده و با تنبلی و بیمیلی و اخموتخم دارد همه را روانهی کار و مدرسه و شبکارها را راهی خانه میکند. از روی پل تاج، کمتحرک و کُند به نظر میرسد. «هنوز بیدار نشدی؟» شانهام را از درِ رنو میکَنم که برای تکیه دادن زیادی پِرپِری است، اصلا مثل یک ورق کاغذ میماند. میگویم: «بیدارم». خمیازه میکشم. پشتبندش «بپیچ به راست» را کجوکوله میگویم. آنقدر گرمِ حرف است که اگر بیدار نباشم معلوم نیست از کجاها سر دربیاوریم. خواب یا بیدار بودن همراهش مهم نیست، همین که تنی زنده و گرم نزدیکش لمیده باشد، سخنرانیاش را شروع میکند. از وقتی سوار شدهام یکریز دارد بدبختی در شهرهای بزرگ را میکوبد توی سرم، انگار که تقصیر من باشد، میگوید باید جمع کرد و رفت. معلوم نیست چه بلاهایی در کمین است و اینها آمار نمیدهند که در همین سوراخسنبههای پیشرویمان چه خطرها لانه کرده، چه سرطانهای ناشناخته، چه بیماریهای عجیب و چهچیزهای غریب و سندرومهای کجوکوله و مالیخولیاهای بیهوا و… گفتم: «بعد از پل، اولین خیابان را برو راست.»
«من نمیفهمم چرا به اینجا چسبیدهاید. تنهایی که نمیشود، باید دستهجمعی رفت.»
میگویم: «دوباره راست. تو که قبلا آمدهای اینطرفها. حافظهات تعطیل شده! هوای تازه انگار مغزت را فاسد کرده.»
دم سوپرمارکت نگه میدارد. میگوید: «براي خودم شیرقهوه میگیرم. تو هم که صبحانه نخوردهای، چیز دیگری میخواهی یا همان خوب است؟»
«همان.»
سررسیدم را از کوله میکشم بیرون و میگردم دنبال صفحهی چند شب پیش که با بچهها جدول ام.بی.پی.سی را تکمیل کرده بودیم. نگاهی به یادداشتهایم میاندازم. احتمالا این دوست ما باید با این شمّ قوی از نمونهی آدمهای «شمّی» باشد که بلافاصله فهمید دلم میخواهد مزهی دهانم عوض شود. جلوی اسمش مینویسم «N» اما بعد شک میکنم؛ کف دستم را میگیرم جلوی دهانم و ها میکنم، مبادا از بوی گندش ناشتا بودنم را فهمیده چون در آن صورت با حواس پنجگانهاش فهمیده و «حسی» بهحساب میآید. نه، خوشبختانه بویی در کار نیست. همان تصمیم اول درست است. آدمهای «شمّی» علاوه بر حواس پنجگانه به یک حس دیگر هم مجهزند یا شاید هم تجهیزات بین همه عادلانه تقسیم شده اما شمّیها از ششمی بیشتر استفاده میکنند و حسیها به ادوات اندازهگیری و مراجعه به آمار و کاغذ و قلم مطمئنترند؛ مثل خودم که با چندتا سوال جلوی اسمم نوشته بودند؛ «S» یعنی حسی. یکی از بچهها مثل مامور ادارهی آمار، فرمی دستش گرفته بود (عینک هم داشت) و با توجه به پاسخهای من بعضی مربعها را تیره میکرد.
«آدرس را چشمی پیدا میکنی یا هی کاغذ آدرس را نگاه میکنی؟»
«کاغذ را نگاه میکنم. همینطوری دستم میگیرم و راه میافتم و دائم باید ببینم شمارهی پلاک هفت بود یا بیستودو.»
«نه. کلیت آدرس را مثلا این که کجای شهر است، فلان کوچه، یککم بالاتر یککم پایینتر.»
«کاغذ، نقشه، سایجیک، گوگلمپ، همه باید باشند.»
«یک وسیله مثلا اسباب خانه را، همینطوری سرهم میکنی یا از روی بروشور؟»
«بروشور. اگر انگلیسی نباشد.»
«به آدمها راحت اعتماد میکنی؟ یعنی باید به دلت بنشینند یا تحقیق میکنی؟»
« به من چه در مورد این و آن تحقیق کنم. فکر کن راه بیفتم توی خیابان و دربارهی تو آمار بگیرم.»
«نه. فرض کن مورد حساسی پیش آمده مثلا مسالهی کاری، عاطفی یا مثلا پای منافع دوستی، رفیقی در میان باشد.»
«مجبورم پرسوجو کنم. دل من اصولا قوهی ادراکش ضعیف است.»
«بزن حسی، خیرش را ببینی.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.