به نظر من در تاریخ ادبیات جهان تنها و تنها یک تغییر سرنوشتساز اتفاق افتاده: عبور از ادبیات شفاهی به مکتوب. مدتهای مدیدی ادبیات فقط در کلام بود؛ بعد بهناگاه بابلیها و یونانیها سر رسیدند و شروع به نوشتن کردند. بعد از آن، همه چیز تغییر کرد. پیش از این ، شاعر شعرش را به آواز میخواند یا اجرا میکرد و میتوانست در هر اجرا هرگونه که میخواهد تغییرش دهد. شاعر آزاد بود. و دوام نداشت. شعرش در گذار از نسلي به نسل دیگر تغییر میکرد. متن وقتی نوشته میشود، تثبیت میشود. نویسنده با خواندهشدن، چیزهایی به دست میآورد، اما چیزی را هم از کف میدهد ـ آزادیاش را. این تغییری اساسی در تاریخ ادبیات است. برای مثال، میگویند ادبیات معاصر بسیار پویاست چون سینما، تلویزیون و سرعت ارتباطات بر آن اثر گذاشته است. اما دقیقا برعکس! اگر متنهای یونان باستان را با ادبیات امروز مقایسه کنید، متوجه میشوید که آثار کلاسیک قلمرو گستردهتری را پوشش میدادند، نقاشیها بر پردههای وسیعتری کشیده میشدند، و مقیاس بینهایت بزرگتری داشتند ـ شخصیتی میان آسمان و زمین حرکت میکرد، از نامیرایی به میرایی، و برعکس، همهاش در کسری از ثانیه! امکان ندارد سرعت اتفاقات و دید بیکرانی را که در یک صفحه و نیم از کتاب دوم ایلیاد دیده میشود، در آثار مدرن پیدا کرد. قصه ساده است: آگاممنون کاری کرده که زئوس را آزرده، زئوس تصمیم میگیرد تنبیهش کند. پیغامرسانی را خبر میکند و بهش میگوید تا زمین پرواز کند، سرداری یونانی به نام آگاممنون را بیابد و در سر او رویایی دروغین کار بگذارد. پیغامرسان به تروا میرسد، آگاممنون را در خواب مییابد، و رویای دروغین را همچون مایعی در سر او میریزد. و نزد زئوس بازمیگردد. صبح وقتی آگاممنون بیدار میشود، مامورانش را صدا میکند و بهشان میگوید خواب خوبی دیده و باید به تروجانها حمله کنند. بعد شکست سختی میخورد. همهی اینها در یک صفحه و نیم! آدم از مغز زئوس به مغز آگاممنون میرود، از آسمان به زمین. حالا کدام نویسندهای میتواند چنین چیزی خلق کند؟
* این متن برشی است از گفتوگوی مجلهی پاریسریویو با اسماعیل کاداره که در تابستان ۱۹۹۸ چاپ شده است.