تاریکی انبوه بود و غلیظ و کسی آن نزدیکیها نبود. نور ماشین راستراست به سینهی کوهها و تپههای روبهرو مینشست و آن بالاقلهی کوهها، هول و سیاههراسی به دل آدم مینشاند. بهمن تلویزیون را که راه انداخت، صدا زد: «چطوره تصویرش؟»
گفتم: «خوبه، عالی.»
گفت: «روی عراق تنظیمش کردم.» و دوباره رفت جلو تا روی سقف ماشین، دستدستش کند.
تیمور گفت: «خوبه، سُکسُکش نکن خواهشا.»
بهمن چند لحظهاي با تلویزیون ور رفت و بعد كشيد كنار. سيگاري آتش زد و آمد طرفمان. روی تختهسنگ كه نشست، گفت: «خدا خدا كنيد تا آخر همين جور بماند.»
صداي تلويزيون توي تاريكي و سكوت پيچيده بود. مجری از بازی فینال میگفت. تختهسنگها هنوز دم داشتند و گرمای ظهر انگار توی تنشان مانده بود. بازی شروع نشده بود، تلویزیون خلاصهای از بازیهای قبلي دو تیم پخش میکرد.
تیمور سر چرخاند به فضای بالای سرش.
«خدا بخواهد خبری از پشهکورهها نیست امشب.»
گفتم: «عجله نکن، معلوم نیست هنوز.»
گفت: «آن شب بازي ايتاليا و شوروي دمارم درآمد، هیچ نخوابیدم، تا نصف شب هی خودم را خاراندم.»
بهمن گفت: «فوتبال بود با اعمال شاقه.»
گفتم: «فوتبال را فقط بايد توي خانه نگاه كني.»
تیمورگفت: «نمیدانم چه فیلمی دارند، اگر تلویزیون بازیها را پخش ميکرد این همه مردم آواره نميشدند.»
بهمن گفت: «دیدي امشب چه خبر بود، این همه آدم.»
از دروازهی شهر که بیرون میزدیم غلغلهاي بود از ماشین و موتور. توي گردنهها روشنايي كمسوي تلويزيونها از دور گلهگله پيدا بود. انگار روي تپهها شمع يا چيزي روشن كرده بودند. شبهاي مسابقه خيليها سوار ماشين يا موتور از شهر ميرفتند بيرون، توي كوه و كمر يا روي بلنديها تلويزيونشان را وصل ميكردند به باتري ماشين و رو به کویت و عراق بازیها را نگاه میکردند. تیمور به بالشش تکیه داد و دور و برش را نگاه کرد. گفت: «پس خالی خالی، مشغولیات هیچ.» یادم افتاد به بستهی تخمههای توی داشبورد. بلند شدم و رفتم طرف ماشین. برگشتني از تختهسنگ که آمدم بالا برق چیزی یکآن از تاریکی پشت معدن به چشمم آمد. نور چراغقوه را انداختم طرفش. شبحی انگار از دل تاریکی پیدا بود و تکان میخورد. فکر کردم شاید دوباره بچههای گشت آمدهاند سروگوشی آب بدهند. توی این چند شب چندینبار آمده بودند. چراغ خاموش ماشین یا موتورشان را میگذاشتند دورتر و آرام و بیصدا میآمدند تا گشتی بزنند. بستهی تخمهها را انداختم جلو بچهها و خيره شدم به تاریکی پیش رو. شبح از معدن سنگ سرازیر شده بود پایین و صدای پایش انگار فشفشی از روی چُل و سنگها میآمد.
«بچهها به نظرم سرخر گیرمان آمد.»
تيمور گفت: «هركي باشد محل نگذاريد تا برود.»
شبح از معدن یکراست آمد طرفمان. نزدیک که شد از چند قدمی سلام داد و حالواحوال کرد. بچهها سرد جوابش دادند و تند رو گرداندند به تلويزيون. یارو انگار عین خیالش نبود، سرپا ایستاده بود و نگاه میکرد به دوروبر. لاغر بود و تكيده و كلاهي تپانده بود روي سرش. دیدم بدجوری ضایع است. علیالخصوص با سنوسالی که این داشت و از سرورویش پیدا بود باید شصتسالی داشته باشد یا چیزی توی همین مایهها. تعارفش کردم بنشیند. گفت: «ممنون.» و دوباره نگاه کرد به تلویزیون. داسایف دروازهبان تیم شوروی در حلقهی بچههای مدرسهای ایستاده بود و مشغول امضا دادن بود.
یارو پرسید: «تمام نشد این؟»
گفتم: «چی؟»
«همین، فوتبال را ميگويم.»
تیمور کج نگاهش کرد. گفتم: «جخ تازه میخواهد شروع كند.»
طرف نچی کرد و سر تکان داد. این بار بهمن تعارفش کرد که سر پا نماند. گفت: «نه خیلیممنون، گفتم لابد تمام شده فکر کردم میروید طرف شهر.»
پرسیدم: «میخواستی بروی شهر؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
سلام
چرا داستان ها رو کامل تو سایت نمی گذارید ؟ یا چرا فایل پی دی اف مجله رو برای دانلود قرار نمی دهید ؟ آقا جان تو شهر ما مجله شما رو نمیارن من فقط میتونم از سایت پیگیری کنم. ضمن اینکه برای همه مقدور نیست که ماهیانه هفت هزار تومان پول مجله بدهند.
سلام
شما ساكن چه شهري هستيد؟
شهرستان راور استان کرمان
لطفا با جناب آقاي عباس محسني نمايندهي توزيع كرمان تماس بگيريد. ۰۹۱۳۱۴۰۱۴۴۴