گفتوگوی ما با الکساندر همنِ بوسنیایی قرار بود شمارهی پیش و در پروندهی ادبیات بالکان چاپ شود، اما پاسخهای او دیر به دستمان رسید و انتشار این گفتوگو افتاد به این شماره. همن که بهتازگی سومین رمانش، «ساختن جنگ زامبیها» (Making of Zombie Wars) را منتشر کرده، سال ۱۹۹۲ و کمی قبل از محاصرهی سارایوو در بیستوهفتسالگی به آمریکا رفت و بهخاطر جنگ آنجا ماندگار شد، انگلیسی یاد گرفت و به انگلیسی نوشت تا در سال ۲۰۰۰ اولین مجموعهداستانش، «سوال برونو» (The Question of Bruno) را منتشر کند. دو سال بعد رمان «مردی از ناکجا» (Nowhere Man) را نوشت که شخصیت اصلیاش اولینبار در داستان بلند «یوزف پرونک کور و ارواح مرده» ظاهر شده بود. معروفترین رمان همن «پروژهی لازاروس» (The Lazarus Project) سال ۲۰۰۸ منتشر شد و نامزد جایزهی ملی کتاب و حلقهی منتقدان کتاب در آمریکا شد.
با او دربارهی داستان «جزیرهها» ـ که در شمارهی پیش چاپ شدـ و عوامل تاثیرگذار بر داستانهایش گفتوگو کردیم، از مهاجرتش، بالکان، و چگونگی جاافتادنش در آمریکا پرسیدیم، و نتیجه شد گفتوگویی که در ادامه میخوانید.
«جزیرهها» اولین داستانِ اولین مجموعهداستان شماست، به نظرتان این داستان میتواند دریچهی خوبی برای ورود به داستانهای شما باشد؟
«جزیرهها» شروع بدی برای داستانهای من نیست، اما «سوال برونو» به این دلیل با «جزیرهها» شروع میشود که این داستان مضمونها و ایدههایی را که در کتاب تکرار میشوند، معرفی میکند. از خیلی جهات هم با داستان آخر کتاب، «تقلیدهایی از زندگی» همخوانی دارد.
چرخههای زیادی در داستان «جزیرهها» دیده میشود؛ زنبوری که آنقدر میچرخد تا بیهیچ میل و رغبتی از حرکت بیفتد، پیرترین مرد جهان که به نوزادیاش بازمیگردد، خانوادهای که پس از سفری چندروزه به خانهشان در سارایوو بازمیگردند، و درنهایت جایی در داستان هست که عمو جولیوس به راوی بینام اشاره میکند و میگوید: «زندگی یک چرخه است، بعد از صدوپنجاهوهشت سال برمیگردی به همانجایی که شروعش کرده بودی. سگی که افتاده دنبال دُم خودش، همهاش برای هیچوپوچ. ما زندگی میکنیم و زندگی میکنیم، و آخرش یکی میشویم مثل این بچه، هیچی نمیدانیم، هیچی به یاد نمیآوریم.» آیا این سفر هم یکجور چرخه برای خود بچه محسوب میشود؟ در فاصلهی میان ترک خانه و بازگشت به آن، چه بر سر او میآید؟
بله، چرخههایی در داستان دیده میشوند، هرچند من ترجیح میدهم به شکل مارپیچهای حلزونی ببینمشان. من به تاریخ علاقه داشتم، تاریخی که چون ما چندان ازش درس نمیگیریم، مدام تکرار میشود. کودک در انتهای داستان تغییر کرده؛ حالا میتواند نفرت را در چشمهای گربه بشناسد، حتی اگر به سر جای اولش در داستان بازگشته باشد.
علاوه بر این، «جزیرهها» دربارهی بقا هم هست. مارها، خدنگها، ماهیها، دانشجوها، وانیکا و شاید خودِ بچه، همه انگار دارند برای بقا میجنگند. چرا بچه، که با وجود کمبود تجربه و اطلاعات دارد تلاش میکند جهان را کشف کند، پرسهزنی میکند؟ آیا او کودکی گیج و گنگ است که بهدنبال چیزی میگردد که او را از چرخیدن بازدارد؟ آیا نجات مییابد و رها میشود یا در این چرخههای بیپایان گیر میکند؟
شما احتمالا آدم مهربانی هستید ـ حداقل مهربانتر از من ـ چون شما در داستان بقا و نجات میبینید و من قساوت و بیرحمی. فکر میکنم بقا درنتیجهی قساوتها پدید میآید، پس این دو ناگزیر به هم پیوند خوردهاند. من میخواستم بچه به بهشتی وارد شود (جزیره) و ببیند که آنجا، مثل هر جای دیگری، دچار قساوتِ تاریخ شده است. میدانم اشارهی مبهمی است اما میخواستم تعداد بخشها (۳۳) ارجاع غیرمستقیمی به کمدی الهی دانته داشته باشد، که در آن دوزخ، برزخ و بهشت در سیوسه بند نوشته شدهاند. (بهاضافهی یک بندِ مقدمه، که سرجمع میشود صد بند.)
راوی داستانهای شما معمولا یا بچهها هستند، یا مهاجران. در هر صورت در انتخاب این راویها یک نوع بازگشت به ریشهها دیده میشود (به سرزمین مادری یا کودکی). آیا مهاجرتتان به آمریکا، بهعنوان یکجور ریشهکن شدن، دغدغهی بازگشت به ریشه را برایتان پررنگ کرده؟
البته راویهای دیگری هم هستند، مثلا در «یوزف پرونکِ کور و ارواح مرده»، راوی «ما»ی جمع است. و در طول داستانها هم کودکِ داستان رشد میکند.
من به ریشه فکر نمیکنم؛ درخت که نیستم. و از این فکر هم خوشم نمیآید که به خاک و سرزمینی متصلام. به نظرم مقدسشمردن خاک و سرزمین یک ایدهی فاشیستی پنهان است. ترجیح میدهم دربارهی رابطهی خودم ـ یا شخصیتهایم ـ با دیگر آدمها فکر کنم و بنویسم. مهاجرت من یکجور بیرون شدن و آوارگی بود از شبکهی آدمهایی که میشناختمشان و شخصیت من را به شکلهای گوناگون معنا داده بودند. ارتباط میان آدمها با زبان به بهترین شکل بیان میشود، و برای ارتباط برقرار کردن است که زبان وجود دارد.
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.