ظاهرمان کمی احمقانه بود؛ دوتا آدم چهلوهفت ساله که سر میزی در حیاط پشتی خانه نشسته بودند و کلاهبوقیهایشان را با کشِ زیر چانه روی سر نگه داشته بودند. کمی آنطرفتر، یک اجاق دودافشان، در گرمای چلهی تابستان آریزونا که همینجوری به چهلوپنج درجه میرسید، جهنم ویژهای درست کرده بود.
چیزی که از بیستوپنجمین سالگرد ازدواجمان تصور کرده بودم با این منظره فرق داشت. در خیالاتم یک چادر سفید بزرگ دیده بودم و یک ارکستر ششنفره. داخل چادر با گلهای رنگارنگ تزیین شده بود و چندصد مهمان توی هم میلولیدند. من و شوهرم دستبندهای الماس به هم میدادیم. او خیلی عاشقانه شاتوت دهنم میگذاشت- که معلوم نبود آن موقع سال از کجا پیدا کرده و ارکستر آهنگ محبوبمان «عشق ما تا همیشه پابرجاست» را مینواخت. ساعاتی بعد، از عرشهی دوم یک کشتی تفریحی روبانهای رنگی پایین میانداختیم درحالیکه بچههایمان با چشمان اشکبار از اسکله دست تکان میدادند.
در عالم واقع، بچههایمان دوسه تا همبرگر و چند تا هاتداگ انداخته بودند روی اجاق، تقریبا همه را لنبانده بودند و تهش را گذاشته بودند برای ما. میز کناری هم حاملِ هدیههایمان بود: یک جفت حولهی لباسی تکسایز و – از طرف همسرم- یک سردوشی با پنج حالت برای تنظیم فشار آب از پاششِ نرم تا نفوذ در جمجمه.
بیستوپنج سال. یکزمانی برای این همه سال زندگی مشترک، در مسابقههای تلویزیونی برای آدم کف مرتب میزدند. اما حالا دیگر نه.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.