Patrick Taberna

روایت

استفن کوسیستو، شاعر نابینای آمریکایی، در این قطعات، از کودکی‌اش در جهانی از آواها و موسیقی می‌نویسد؛ جهانی که عادت دیدن، زیبایی‌اش را برای بسیاری پنهان کرده است. این شاعر، که به علت یک اختلال در دوران جنینی چشمانش به‌طور کامل رشد نکردند، انسان، طبیعت و جهان را از فنلاند گرفته تا آمریکا با صدا شناخته و در این متن، که به مناسبت روز جهانی عصای سفید انتخاب و چاپ شده‌است، این شناخت با دیگران نیز به اشتراک گذاشته می‌شود.

آوازهای بندر
اولين خاطره‌ي من از شنیدن برمي‌گردد به بالتيك. در هلسينكي بود، فنلاند. يادم مي‌آيد كه پدرم دست من را گرفته بود و روي اسكله قدم مي‌زديم. اواخر مارس بود اما سرمای فنلاند هنوز سوز داشت و بندر با يخ نقطه‌‌نقطه شده بود.

نابینایی من این‌طور بود که مي‌توانستم رنگ‌ها و پاره‌هاي اشكال را ببينم. باريكه‌هاي يخ از كنار ما مي‌گذشتند. پدرم گفت كه به قاره‌ها مي‌مانند. گفت: «آن يكي استرالياست، اين هم هاوايي.» اما وقتي من نگاه می‌كردم هيچ مرزي بين آسمان و يخ نمي‌ديدم. فقط دشتِ بي‌پايان از نورِ بالتيك را مي‌ديدم. اذيت نشدم. جهاني كه من مي‌شناختم اين چنين بود. جهان عشق‌هاي سايه‌وار. اگر يكي جلوي من ظاهر مي‌شد فقط تنه‌ي سياه درختي را به يادم مي‌آورد.

دور زديم و به سمت ساحل راه افتاديم. دسته‌اي زن از ميان مه ظاهر شدند. مبهم بودند، مايع، سياه و سبز. پيرزنان هم‌محله‌اي‌مان بودند كه قاليچه‌هايشان را در ساحل درياي يخ‌زده مي‌تكاندند.

خدايا! بعد آواز خواندند!

پيرزنانِ درختي آواز خواندند و در باد بالتيك به قاليچه‌هايشان كوبيدند.

پدرم گفت گوش كن.

گفت: «آهنگ‌هاي قديمي مي‌خوانند.»

زن‌ها خس‌خس كردند، نغمه خواندند، نفس كشيدند، و گريستند.

زن‌ها آدم‌هاي جنگل بودند. از قحطي جان به‌در برده بودند، از جنگ‌هاي داخلي، و بعد جنگي ديگر، «جنگ زمستاني» با روس‌ها.

قالیچه‌هایشان روی قفسه‌های چوبیِ ایستاده بر لب ساحل تاب می‌خورد. آواز می‌خواندند و غبار قالیچه‌ها را با چوب‌دستی‌هایی می‌تکاندند.

آواز می‌خواندند و آواز می‌خواندند روی آواز شب. آوازشان از قرقره‌ای باز می‌شد. تاریکی دهشتناکی را به یاد می‌آورم. با هم آوازی می‌خواندند؛ برآمده از جایی عمیق‌تر از رویاها. حتی یک پسربچه هم آن آواز را می‌شناخت.

سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ من با پدر و مادرم در بندر جنوبی هلسینکی زندگی می‌کردم، در چند قدمی بازار فضای باز دست‌فروش‌ها و قصاب‌های ماهیِ نشسته در غرفه‌شان. از میان میدان سنگ‌فرش‌شده می‌گذشتیم و من سرم را در نور خاکستری تکان‌تکان می‌دادم و به صدای کلاغ‌ها و مرغان دریایی گوش می‌دادم. صدای مرغان دریایی به میومیوی گربه‌ها می‌مانست و صدای کلاغ‌ها به لولاهای محتاج روغن. راه می‌رفتم و به آواهای گوناگون پرنده‌های گرسنه گوش می‌دادم.

ناقوس کلیسای ارتودکس روسی زنگی اسرارآمیز داشت.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ونهم، مهر ۹۴ ببینید.

* این دو متن در سال ۲۰۰۶ با عنوان‌های Harbor Songs و Horse در کتاب Eavesdropping منتشر شده‌اند..