شما همهتان یکحرف میزنید. شما ريیسروسا، شما پلیسها، شما روانپزشکها، همهتان عینِ هماید: به ما بگو چه اتفاقی افتاد. ماجرا را از طرف خودت تعریف کن. ماجرا از طرف من. طرف من. انگار حقیقت یک جعبه باشد که اگر بخواهی طرف دیگرـ نسخهیدیگرش ـ را ببینی، بتوانی برش گردانی. خب طرفمَرفی در کار نیست، جعبهای در کار نیست، شاید حقیقتی هم نباشد.
درواقع شماها نمیخواهید ماجرا را از طرف من بشنوید. نمیخواهید مرا درک کنید، مرا بشناسید، و ببینید توی سر من چه خبر است. نمیخواهید بفهمید چه کشیدهام. فقط یک چیز را میخواهید بدانید: چرا.
خیلی خب. این هم دلیل: تانیا. همهی این کارها را به خاطر او کردم.
همهچیز آخرهای اکتبر شروع شد. همان جروبحث همیشگی، همان گله و شکایتهای تکراری که تانیا سه ماه بود بارِ من میکرد، تقریبا از همان روزی که پایم را در خانهاش گذاشتم: رابطهی ایستا و فلان و بهمان؛ رشدی در کار نیست و فلان و بهمان؛ میترسم جامعهستیز باشی و از این مزخرفات.
بهش گفتم که بیشتر سعی میکنم، ولی روی آن دنده بود: «نه، ترنت. میخوام که از اینجا بری. همین حالا.» این شد که وسایلم را جمع کردم. چهار کارتن لباس، کفش، سیدی، عروسک شخصیتهای مختلف و کارت بازی را بردم توی ماشین گذاشتم. داشتم حرکت میکردم که… او را دیدم. مارک آیکِنز، که مدتي ردی ازش نبود، خیابان بیستويکم را تند و تیز بالا میآمد، مثل لاشخورها، مثل یک کفتار چاق و چله و داشت با موبایل هم حرف میزد. تانیا به خاطر این بدبخت پا شده بود آمده بود پورتلند زندگی کند، هرچند خودش دو برابر او پول درمیآورد. از شرکت نرمافزاری «پالوآلتو» که در آن کار میکرد تقاضای انتقالی کرده بود و خانهای کوچک در منطقهی پرل گیر آورده بود، اما توی همان شش ماهی که تانیا توی شهر نبود مردک با یک نفر دیگر پلکیده بود و او هم بیرونش کرده بود. مارک آیکنز یک عوضیِ خیانتکار بود.
تیر چراغ برق را دور زد و پرید روی پلههای ساختمان قدیمی ما. تانیا در را از بالا برایش باز کرد. مارک آیکنز سرآشپز دوم ال پاسیو بود، از آن آشغالکلههایی که یکجوری رفتار میکنند انگار آشپزی هنر است. تانیا همیشه میگفت او آدم حساسی بوده، شنوندهی خوبی هم بوده. حالا آن بالا بود توی خانهي قدیم ما… در مدتی که این مردک عوضی حساس داشت حسابی گوش میداد، دو ساعتِ تمام پایین بلوک توی ماشین نشسته بودم. بیرون هوا تاریک شد. از خیابان، خانهي ما میدرخشید. میدانستم دقیقا کدام لامپ روشن بود: آباژور نشیمن. آن را از اثاثِ خانهفروشی پاتری برن خریده بود. از پنجرهی کنج طبقهی سوم میتوانستم حرکت سایهها را روی سقف ببینم و سعی کردم تصور کنم با کمی تغییر نقشها آنجا چه اتفاقاتی میافتد: تانیا دارد میرود آشپزخانه برای او نوشیدنی بیاورد، او دارد میرود دستشویی. چند شب پاییزی خودم را از سرکار زود به خانه رسانده بودم و محض دیدن روشنایی آن چراغ سر بالا کرده بودم؟ با این کار خیالم راحت میشد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* این داستان با عنوان Virgo در سال ۲۰۱۳ در مجموعهداستان We Live in Water چاپ شده است.