یکی از بدویترین واکنشهای بشر در برابر مشکلات، برخورد فیزیکی با آنها است. از پرتاب مشتهای کودکانه گرفته تا برافروختن آتش جنگهای جهانی، خشونت واکنشی است خام برای دفاع از خود و تعیین قلمرو. ریچارد فورد در این متن از تجربهی شخصی خود هنگام مواجههی فیزیکی با مشکلات و نتایج چنین رویکردی در زندگی میگوید.
توی زندگیام به صورت آدمهای زیادی مشت زدهام. مطمئنام تعدادشان بیش از حد لزوم بوده. در دههی پنجاه میلادی در میسیسیپی و آرکانزاس، یعنی جایی که من بزرگ شدم، اینکه حاضر باشی با مشت به صورت کسی بزنی برای خودش معنا و مفهومی داشت. معنایش این بود که شجاعی، باتجربهای، پررویی، به آنی واکنش نشان میدهی و برنده میشوی، و با اینکه حواست به عواقب کارت هست ولی از آن عواقب نمیترسی، قبول داری که جنبهای نمایشی در رفتارت هست البته نه خیلی زیاد، و احتمالا خطرناکی. زدن توی صورت به عنوان کاری رک و پوستکنده و عمدی قدمی بود به سوی بزرگسالی، جایی که همه داشتیم به سمتش حرکت میکردیم؛ قدمی بود در مسیر درست.
بقیه هم به صورت من مشت زدهاند، بارها و بارها. این اتفاق معمولا قبل یا بعد از تجربهای که در بالا حرفش را زدم افتاده. ضربه خوردن توی صورت بخشی جداییناپذیر از ضربهزدن بود؛ با اینکه طرفدارهای خیلی کمتری داشت ولی در جای خودش مهم بود. نشانهای بود از همان ارزشهای شخصیتی پذیرفتهشده (و البته نوعی جانسختی و ضربهپذیری زمخت)؛ باید حاضر به تحملش میبودی.
نمیتوانم دقیق بگویم ویر مشتزدن از کجا آمد، ولی مطمئنام که عاملش فقط فشار اطرافیان نبوده. پدربزرگ من بوکسور بود و در نظر او داشتنِ «مشتهایی تیز و فرز» همیشه یک صفت مثبت بود. او به زدنِ دیگران میگفت: «چپ و راست کردن» میگفت: «چپ و راستش کردم» و بعد سری تکان میداد و حتی بعضی وقتها لبخندی هم میزد که یعنی تجربهای خوب یا حداقل شیطنتی قابل ستایش بوده است. یک بار در سال ۱۹۵۶ در ممفیس، در فوتبالي توی استادیوم کرامپ، پدربزرگ مردی را درست جلوی چشم من «چپ و راست» کرد. مرد گیجوویجیکه وقتی داشتیم از شیب تند پلههای سیمانی به سمت خروجی میرفتیم، نه یک بار، بلکه دو بار زده بود پشت پای پدربزرگ و پدربزرگم از دستش خسته شده بود. چپ و راستِ آن روزش مشتی کوتاه و سنگین از یک بوکسور بود که با حرکت شانه شروع میشد؛ در واقع یک هوک. فقط یک ضربه زد، ولی ضربه به چانهی مرد خورد و او با کلاه نمدیاش (پاییز بود) پرتاب شد عقب و از پلههای سیمانی به میان آدمهای پشت سرش افتاد. چپ و راست شده بود. ما به راهمان ادامه دادیم.
پدربزرگم دفعات دیگری نیز این کار را کرد: یک بار در لابی هتلی که مدیریتش را بر عهده داشت، با دو ضربهی چماقی که انگار از پاهایش شروع شده بودند، مردی را پخشِ فرش روی زمین کرد. یادم نمیآید آن مرد چه کار کرده بود. یک بار دیگرش در کمپ شکار بود. با مردی سوار وانت شده بودیم، نمیدانم چطور شد که در ماشینی که ما هم تویش بودیم تیری از تفنگ شکاریاش در رفت. روی در وانت یک سوراخ پدید آمد.صدا خیلی خیلی بلند بود. مرد میزبانمان بود و سرش گرم. ولی این اتفاق همهمان را قبض روح کرد و پدربزرگم که نام مستعارش در بوکس «کید ریچارد» بود، روی من خم شد و از روی صندلی وانت ضربهای به مرد زد که چپ و راستش کرد. ساعت ده شب بود. در یک مزرعهی سویا پارک کرده بودیم تا شاید گوزنی ببینیم. بعدش زیاد به این اتفاق فکر نکردم، فقط به این فکر کردم که کار پدربزرگم بدون شک بهترین واکنش ممکن بود.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.
* این متن با عنوان In the Face در سپتامبر ۱۹۹۶ در مجله نیویورکر منتشر شده است.