انتخاب که نمىشود کرد. یکى پولدار به دنیا مىآید، یکى فقیر، یکى آلندلون، یکى هم گوژپشت نتردام. سهم ما، ما که مىگویم منظورم مردانِ طایفهی مادرى است، سهم ما هم پولدارى بود، هم آلندلونى. هیچ هم شوخى نمىکنم. در این شهر از هر که بپرسى، به سهچیز مشهوریم: یکى ثروت بىحساب که محصول مغازهها و خانهها و زمینهایى بود که آقایى، پدربزرگ مادرىمان، از سر تفنن یا آیندهنگرى به مفت خریده بود و حالا هر دستگاه و هر وجبش کلى مىارزید و عایدات داشت و یکى هم آلندلون بودن؛ با همان صدا و با همان قد و بالا. البته مدتى، در آن سالهاى رونق فیلمهاى هندى، آمیتاباچان هم خوانده شدیم. حتی خود من را مدتى ویجى صدا مىزدند که دوست نداشتم و بهرغم تقاضاهاى مکرر هیچوقت نخواستم مثل صحنهی از راه رسیدنش و نجات رفیقش یا گلایهی اشکآورش را از پدر بازسازى و تعریف کنم. ویجى بودن خوشبختانه زود از زبانها افتاد و همان آلندلون بودن برایمان ماند.
اما گفتم به سهچیز مشهوریم. بله، و این سومى به خوشیمنى آن دوتاى دیگر نیست: جنون. اصلا پیش از آن دوتاى دیگر، کلِ مردان طایفه به جنون مشهور بودند. مبتدا هم باز آقایى بود که بنا به روایات مختلف از خاطرخواهى گرفته تا مواجه شدن با صحنهی اعدام، در میانسالى مجنون شده بود.
برق چیز عجیبى است. چیزى را مىفشارى و حباب جادو نور مىپاشد و همهچیز هویدا مىشود. همان را مىفشارى و نور مىرود و همهچیز پنهان مىشود و مات مىمانى از این رفتن و آمدن. کلید را بزن: روشن. کلید را بزن: خاموش. لابد به همین دلیل ساده آقایى را وصل کرده بودند به برق و این، دو سال بعد از زمانى بود که به هر دلیل آقایى ناگهان تصمیم گرفته بود گذشت زمان را وارونه کند و دوباره مردى جوان شود در نیمههاى دههی سى.
کار پسر بزرگ آقایى، خاندایى من، از همانوقتها درآمده و کمکم اوج گرفته بود. خاندایى که سهمش از جنون میراثى دو روز در ماه بود، ماهبهماه دوره مىافتاد براى جلوگیرى از شکایت کاسبها.
«حسینجان، حسابمان چقدر است؟»
حسینجان، قصاب محل بود.
«علىآقا، چقدر باید تقدیم کنم؟»
علىآقا، نانوا بود.
«عمو رحیم، چیزی از شما نخریدهاند این ماه؟»
عمو رحیم تنها بازماندهی کفشدوزان شهر بود.
ذهن پیرمرد، سفر کرده بود به بیستسال پیش و برخلاف ما که به ادوارىبودن جنون مشهور شدهایم، هیچ بنا نداشت براى مدت کوتاهى هم که شده به زمان حال برگردد. پیرمرد ذهنش را فرستاده بود به سالهایى که نان یکعباسى بود و یک کیلو گوشت دهشاهى.
همین بود که خاندایى ماهبهماه مىرفت به تسویهی اختلافحساب اجناسى که آقایى خریده بود و قیمت بیستسال پیششان را انداخته بود روى پیشخوان کاسبها. خاندایى به خانه که برمىگشت، یک دل سیر مرضیه، زنش را به فحش مىکشید و مىخوابید و دو روز بعد، انگارنهانگار، مهربان و سرزنده بیدار مىشد تا ماه بعد. سهم دایىِ بزرگ از جنون شاید خوشیمنترین سهم طایفه بود که به چند فحش و خوابِ یکضرب دو روزه سپرى مىشد. البته جنون موروثى دیگران هم همینطورگاهگدارى بود، بهجز برادر وسطى که تمام سالهاى جوانى و میانسالى و بعد پیرىاش را مىگشت پى شنونده تا برایش قصهی مرد زرگر و حکیم بگوید يا فيل و تاريكي، آخر به آواز مىخواند:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه مانَد در نوشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسى ز ابدال حق آگاه شد
و شاید سر آخر از همین جنون ابدى بود که به راز مهمى دربارهی آقایى پیبردیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.