هزارویکشب کتابخانهی کاخ گلستان آخرین پروژهی کتابسازی و کتابآرایی مکتبهای سلطنتی ایران است. ابوالحسنخان صنیعالملک کنار بازار توتونفروشها در سبزهمیدان، تعدادی از نقاشان را جمع کرد و یک کارگاه کتابآرایی راه انداخت تا برای هزارویکشب ناصرالدینشاهی تصویرسازی کنند. این نسخه را، عبداللطیف تبریزی مشهور به طسوجی در زمان محمد شاه و به اشارهی بهمن میرزا ترجمه کرد و سروش اصفهانی اشعاری مناسب حال برایش انتخاب کرد و سرود و حاصل کار در همان زمان در تبریز به خط میرزا علی خوشنویس به چاپ سنگی رسید.
ناصرالدینشاه وقتی به سلطنت رسید، دستور تهیهی نسخهی فاخری را داد. پس میرزا محمدحسین طهرانی ترجمهی طسوجی را خوشنویسی کرد و حاصل کار کتابی شد شش جلدی در ۲۲۸۰ صفحه با ۱۱۴۲ صفحه نگارش و به همراه ۱۱۳۴ صفحه نقاشی و مصورسازی بینظیر از صنیع الملک و شاگردانش که تاکنون کمتر از صد تصویر آن به نمایش درآمده و میتوان آن را یکی از نفیسترین نسخههای موجود از هزارویکشب در جهان دانست.
از هزارویکشب چاپهای مصور زیادی وجود دارد، اما چیزی که نسخهی کاخ گلستان را منحصربهفرد میکند، رویکرد و نحوهی اجرای تصویرسازیهاست که زمان حال را در داستانی چندهزارساله وارد کردهاند؛ در این نسخه، برای نخستین بار تصاویر با شکل و شمایل مردم زمانه طراحی شدهاند تا جاییکه حتی خیابانهای دارالخلافهی طهران آن زمان را میتوان در کتاب دید. وزرا و شخصیتهای دولتهای خیالی هند و پارس و عرب و سمرقند و... همه مردان ایرانی با شال و کلاه ترمه و لباس قاجاریاند و سندبادش گرچه سندباد بحری است اما لباس تاجرباشی یزدی و اصفهانی به تن دارد. حمام و گرمابهها، حمامهای قاجاری است که در آن سرها تراشیده میشود و دست و پا و ریش رنگ حنا میگیرد. حتی شخص ناصرالدین شاه و وزرا و اعیان دربار نیز در آن حضور دارند. ناصرالدینشاه به طور زیرکانهای هارونالرشید است و امیرکبیر مقتول، جعفر برمکی. هرگاه هم سخن از سلطان است، تصویری شبیه به سلطان محمود خان یا سلطان عبدالعزیز عثمانی، با لباس عثمانی دیده میشود. داستان انگار در طهران قرن گذشته، با طعم بغداد و دمشق و حلب و قاهره شکل میگیرد و تنها نامی که میتوان بر آن گذاشت، روزآمد کردنِ هزارویکشب به سبک صنیعالملکی است.
آنچه در ادامه خواهد آمد، پنج تصویر دیدهنشده از نسخهی هزارویکشب کاخ گلستان تهران است که از داستان احدب (گوژپشت) انتخاب شده.
شهرزاد گفت: ای ملک، شنیدهام که در زمان گذشته در شهر چین، خیاطی بود نیکبخت و فراوانروزی که نشاط و طرب دوست میداشت و پارهای وقتها با زن خویش به تفرج میرفتند. روزی هنگام بامداد از بهر تفرج برآمدند و شامگه به سوی منزل بازگشتند. در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی. خیاط با زن خود برای دیدن او پیش رفتند. پس از آن خواستند که او را به خانهی خویش برده با او ندیم شوند و مضحکهاش کنند. احدب دعوت ایشان اجابت کرده با ایشان برفت. درحال خیاط به بازار شد، ماهی بریانگشته و نان و لیمو خریده بازگشت و به خوردن بنشستند. زن خیاط پارهای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فروبرد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخاییده به یکنفس فروبری. احدب ناچار لقمه فروبرد و استخوانی راه گلوی او را گرفته در حال بمرد.
چون احدب بمُرد، خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را با چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همیرویم. تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم. چون خیاط این سخن بشنید، برخاسته احدب را در آغوشش گرفت و کویبهکوی همیرفتند. زن خیاط میگفت: ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هرکس ایشان را میدید گمان میکرد که کودکی را نزد طبیب میبرند. چون به خانهی یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. احدب را در همانجا پشت بر دیوار گذاشته بازگشتند. یهودی بیرون آمد. نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد. در حال بیفتاد. یهودی او را نظر کرده مردهاش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است. پس با زن خود بر بام برآمدند و احدب را از دیوار فروهشتند، چنانکه گفتی راست ایستاده است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهي شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.