بخشی از عکس هامد جابرها از مجموعه Somewere The Sunlight

داستان

جنگ از روزی شروع شد که خانم چکاوک پاکت نامه‌ را از زیر در ورودی خانه‌اش برداشت. درِ پاکت با چسب‌نواری بسته شده بود. نامه از جنس کاغذهای خوشنویسی بود با طرح ابر‌و‌بادی ملایم. با مرکب براق به خط شکسته‌ي تحریری نوشته شده بود: «خانم محترم، حمام ساختمان شما آب می‌دهد، دیوار خانه‌ام طبله کرده است، خواهشمندم هرچه زودتر اقدامات لازم را مبذول فرمایید. همسایه‌ي طبقه‌ي اول.» کلمات با دقت نوشته شده بود، تا‌جایی‌که او می‌توانست صدای جیغ قلم را موقع کشش مَدها و دَوَران‌ها به‌خوبی بشنود. فاصله‌ها و خلوت و جَلوَت رعایت شده بود و هرجا که نقطه به زیبایی نوشته لطمه می‌زد، حذف شده بود. نامه را روی میز ناهارخوری رها کرد و گفت: «نه بابا، مثلا شما هم هنرمندی؟ آخه این شد راه عرض‌اندام؟»

وقتی برای آویزان کردن حوله‌اش‌ به ایوان خانه رفت، همسايه‌ي طبقه‌ي اول با قیچی باغبانی مشغول بریدن شاخه‌ها و گل‌های خشک رُز بود. با صدای بلند گفت: «آقا، آقای محترم؟» مرد بی‌هیچ واکنش و مکثی به کارش ادامه داد. خانم چکاوک حتی خم شد تا صدا را از فاصله‌ي کمتری به سویش پرتاب کند. اما وقتی بار دیگر صدايش در حیاط چرخ زد و به خودش برگشت، در‍ ایوان را محکم پشت سرش کوبید. خاطره‌ي پدر روی خاطرات دیگر غلتید و بالا آمد؛ پدر که بیست‌سالی از مادر بزرگ‌تر بود. با انگشت‌های آغشته به مرکب، سرفه‌کنان از اتاقش بیرون می‌آمد و چهارزانو می‌نشست سرِ سفره، درست همان‌طور که زیردستی خوشنویسی را روی زانويش می‌گذاشت و خم می‌شد روی آن. مادر اول ظرف او را پر از برنج می‌کرد و بعد با ملاقه، مثل آنکه بخواهد ماهی‌قرمزها را از داخل تشت بزرگی بیرون بیاورد، گوشت‌های خورشت را آرام شکار می‌کرد و در ظرف غذای پدر می‌گذاشت. بعد از آن می‌پرسید: «بسه آقا؟ ترشی نمی‌خوری؟» یا وقتی پدر از غذا دست می‌کشید، از او می‌پرسید: «سیر شدی؟ خوب بود غذا؟» هیچ جوابی از پدر در‌نمی‌آمد. چکاوک دیگر تعجب نمی‌کرد مادری که هیچ‌وقت جواب نمی‌گیرد، چرا سی‌سال تمام این مراسم مسخره را هرروز تکرار می‌کند. بشقاب پدر از بقیه‌ي بشقاب‌ها بزرگ‌تر بود و باید آن را جدا از ظرف‌های دیگر می‌شستند. روزی‌که ظرف چینی پدر از دستش سُر خورد و روی کاشی آشپزخانه ده‌تکه شد، یک صبح تا ظهر بازار تیمچه را با مادر زیر پا گذاشته بودند. ولی پدر سرِ شام خیلی زود توانسته بود تغییر رنگ‌ گل‌های بشقاب را زیر کپه‌ي برنج ‌و خورش تشخیص بدهد. غذا را روی سفره خالی کرده بود و ظرف را کوبیده بود به دیوار. یک تراشه‌ي چینی فرو رفته بود توی پیشانی مادر. بیچاره مادر آن شکاف پرشده و برجستگی کوچک را گوشه‌ي پیشانی ‌چپش نگه‌داشت تا روز مرگ. یک‌وقت‌هایی هم می‌گفت شاخ نداشتیم كه بی‌انصاف ما رو شاخ‌دارم کرد. این را بعد از مردن پدر می‌گفت.

چکاوک از پنجره به حیاط سرک کشید، قیچی و یک‌لنگه دستکش باغبانی روی سکوی باغچه مانده بود. به‌سرعت سراغ لپ‌تاپ رفت و صفحه‌ي تازه‌ای باز کرد. انگشت‌ها به ضرب روی کلیدها می‌کوبیدند: «آقای محترم! از کجا معلوم که نشت آب از حمام من باشد؟ خودتان یک لوله‌کش برای تشخیص ترکیدگی بیاورید. من اقدامی نمی‌توانم بکنم. دستور هم ندهید. همسایه‌ي طبقه‌ي دوم.» تلاش کرد با انتخاب قلم مناسب و رعایت نشانه‌هاي سجاوندی و حفظ فاصله‌ها و نیم‌فاصله‌ها تلافی کند. کاغذ را دولا کرد و پله‌ها را با سرعت پایین رفت، ولی کاغذ را لای در طبقه‌ي اول نگذاشت و با قدم‌های آهسته برگشت بالا. ملاحظه‌کاری سهمی بود که از پدر داشت. ولی خیلی‌وقت بود که تصمیمش را گرفته بود، باید سهم‌های میراثی را مثل وسایل قدیمی و خاک‌گرفته بیرون می‌ریخت. همیشه وقتی اشک و آه و جیغ مادر درمی‌آمد، طوفان خشم پدر فرو می‌نشست. چشم‌هايش را هم می‌گذاشت، خودش را به جلو خم می‌کرد، و دستش را توی هوا از بالا می‌کشید پایین و می‌گفت: «بیار پایین صداتو. می‌گم بیار پایین. مردم چی‌ می‌گن آخه خانم؟» و مادر تسلیم می‌شد. پدر عادت داشت؛ غائله به‌پا می‌کرد و این‌طوری فیصله‌اش می‌داد. دختر این‌بار از آن‌ور بام افتاده بود. ولی حالا دیگر دیر شده بود که بخواهد فکر کند چرا آن حفره‌ي لعنتیِ توی حمام دهن باز کرد و رازها را بیرون ریخت تا نبض گناه مثل چکش‌ به دیواره‌ي گیجگاهش بکوبد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.