هزارویکشب داستانِ داستانها است. بزرگترین طرح داستانی است که بشر تا امروز ریخته، با قابلیت سیاهچالهای که هرجور داستانی را به خودش کشد. الگوی داستانِ اصلی هزارویکشب، اینکه شهرزاد هر شب داستان تعریف میکند تا ملک شهریار او را نکشد، قابلیتِ این را دارد که برای همیشه ادامه یابد. به این فکر کنید که هزارویکشب، دههزارویکشب بشود، صدهزارویکشب یا باز هم بیشتر، چون ملک شهریار هنوز قانع نشده که زنهای خیانتکار را ببخشد. این ساختارِ سیاهچالهای داستانهای هزارویکشب چنان بود که از هند تا ایران و بینارودان و مصر و حتی اروپا داستانهایی را در خود جمع کرد. بعضی از محققان هزارویکشب معتقدند گالان با ترجمه و مکتوب کردنِ هزارویکشب این ساختار را نابود کرد و هزارویکشب را کُشت، چون اگر داستانِ هزارویکشب با همان ساختارِ بلعندهی شفاهی تا امروز باقی میماند میتوانست بسیاری از داستانهای امروزی را هم در خودش هضم کند. به هزارویکشبی فکر کنید که داستانِ مرشد و مارگریتای بولگاکف یا صدسال تنهایی مارکز را شهرزاد تعریف کند و شگفتکاریهای داستانیشان را نشود از داستان سندباد و بدرالدین و اسبِ آبنوس تشخیص داد. داستانهای پیشرو در زمانهای نوشته شدهاند که نمیشود در هزارویکشب ادامه پیدا کنند، اما تلاش نویسندههایشان این بوده که سنتهای داستانگویی هزارویکشب را ادامه دهند.
شهرزاد
هاروکی موراکامی
هابارا زن را شهرزاد صدا میکرد. البته هیچوقت توی رویش این اسم را به کار نبرده بود ولی در دفتر خاطرات کوچکی که داشت، اینجوری صدایش میکرد؛ با خودکارش مینوشت: «امروز شهرزاد آمده بود.» بعد خلاصهی داستان آن روز را با جملاتی كوتاه و رمزگون مینوشت و اگر کس دیگری دفتر خاطرات را میخواند حسابی گیج میشد. هابارا نمیدانست داستانهای شهرزاد واقعی بودند یا ساختگی یا نيمي واقعی و نيمي ساختگی. هیچ راهی برای فهمیدن نبود. روایتهای او تلفيقي بودند از واقعیت و وهم، مشاهده و خیال. هابارا هم مثل یک کودک، بدون اينكه چيزي بپرسد، از آنها لذت میبرد. چه فرقی داشت که واقعی بودند یا دروغ یا لحافی چهلتکه از این دو؟
بههرحال شهرزاد استعداد عجیبی در گفتن قصههای تاثیرگذار داشت. فرقی نمیکرد قصه چه باشد، او همهي قصهها را شگفتانگیز ميكرد. صدایش، زمانبندی و ریتم قصهگوییاش بینقص بود. ذهن مخاطبش را تسخير ميكرد، سحرش میکرد و به سوال و جستوجو وامیداشتش و بعد، در نهایت، آنچه را دنبالش بود، به او میداد. هابارای شیفته میتوانست واقعیت اطراف خود را، حتی شده برای لحظهای، فراموش کند. مثل تختهسیاهی که پارچهی خیسي رويش بكشند از همهي نگرانیها و خاطرات ناخوشایندش رها میشد. دیگر چه میخواست؟ هابارا در این نقطه از زندگی بیشتر از هرچیز فراموشی ميخواست.
شهرزاد سیوپنج ساله بود؛ چهارسال بزرگتر از هابارا. زنی خانهدار با دو بچهی دبستانی.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهي شصتودوم، دي ۹۴ ببینید.