گالري بهمن

میدان مجسمه‌ی آبادان، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷/ عکس: فرهاد حسن‌زاده

روایت

قبل از مشت‌های توی هوا و هم‌خوانی‌های جمعی، انقلاب محصول تحولات فردی است. پوست‌ انداختن‌هایی تدریجی که خیلی قبل‌تر، از درون شروع می‌شود و سال‌ها بعد خودش را به شکل‌ها و شانیت‌هایی نشان می‌دهد. روایت فرهاد حسن‌زاده روایت مواجهه‌ی کودک نسل انقلاب است با اتفاق‌های تاثیرگذار آن‌روزها. تدریجی که قبلا در عکس‌هایش ثبت شده و حالا در کتاب‌‌هایش.

ناشر طرح جلد كتاب را فرستاده كه ببينم. از طرح چاپ‌هاي اول تا سوم كتاب راضي نبودم. شبيه پوستر فيلم‌فارسي شده بود. اما اين يكي خوب است و گيرايي دارد. يك چمدان است و يك لنج بزرگ و بچه‌هايي كه براي خودشان ناخدابازي مي‌كنند. رمان «عقرب‌هاي كشتي بمبک» صاحب جلد تازه‌اي مي‌شود كه برايم زنده است.

اولین بار، وقتی به کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری رفتم، خیلی حیرت‌زده‌ شدم. نه فقط از دیدن آن‌همه کتاب، از دیدن فضایی بزرگ و روشن و رنگی‌رنگی. جایی كه سر و كارش با بچه‌ها بود ولي با مدرسه فرق داشت. دنيايي بود براي خودش. کتابدارها و مربی‌های پرحوصله و دلسوزی داشت که نه‌تنها ذره‌ای از خشونت معلم‌ها در وجودشان نبود، بلکه با بچه‌ها دوست و رفیق بودند. من پانزده سالم بود و در گروه تئاتر فعال بودم. كم‌كم با جهانی آشنا شدم که در خواب هم نمی‌دیدم. همان‌جا بود که با خودم هم آشنا شدم.

آبادان دوتا کتابخانه داشت. یکی در منطقه‌ای متعلق به طبقه‌ی متوسط شهری در پارک کودک احمدآباد و دومی که تازه راه افتاده بود و در منطقه‌ای محروم‌تر ساخته شده بود. جایی‌که بچه‌هایش به دعوا و گردن‌کشی معروف بودند. محله‌اي به نام تانکی ابوالحسن. کسی چه می‌داند؟ شاید عمدا کتابخانه‌ی شماره‌ي دو را آنجا ساخته بودند، بلكه تعادل برقرار شود.

کتابخانه‌ی شماره‌ي یک کوچک بود و سالن نمایش نداشت. هر پنج‌شنبه عصر، ما زودتر از مربی‌مان جمع می‌شدیم آنجا، میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردیم، زمین را تی می‌کشیدیم و فضا را برای تمرین و بازی آماده می‌کردیم. به جز بازی و تمرین کار دیگری هم می‌کردیم. قصه‌خوانی، شعرخوانی و نقادی. مربی ما (امیر برغشی) که خداوند نگه‌دارش باد، دانشجوي دانشكده‌ي هنرهاي زيبا بود و هر پنج‌شنبه آنچه را كه در قلب کشور می‌گذشت با خودش به آبادان می‌آورد و به وجودمان می‌ریخت، حتی حرف‌های سیاسی و بحث‌هاي روشنفکری.

کتابخانه‌ی شماره‌ی دو، هم نو بود و هم بزرگ‌تر. کم‌کم گروه ما از کتابخانه‌ی شماره‌ي یک می‌رفت شماره‌ي دو تا همان‌جا تمرین کند. سالن نسبتا بزرگ موکت‌شده‌ای داشت با دیوارهای بلند قهوه‌ای و چراغ‌هایی که حال نورافکن را داشتند و نورهای متمرکز می‌پاشید کف سالن. زیر نور که می‌ایستادیم، ابهت یک بازیگر واقعی را پیدا می‌کردیم.

بچه‌های شماره‌ي دو از ما خوش‌شان نمی‌آمد. به‌نظرشان بچه‌سوسول بودیم. مسخره‌مان می‌کردند و اگر دست‌شان می‌رسید و تنها گیرمان می‌انداختند، کتک‌مان می‌زدند. برای همین ما همیشه گروهی می‌رفتیم و می‌آمدیم. پسرها بیشتر مراقب دخترها بودند و یک‌جورهایی نقش بادیگارد را برایشان بازی می‌کردند. شماره‌ي‌ دویی‌ها اگر نمی‌توانستند دق‌دلی‌شان را سرمان خالی کنند، زورشان که به دوچرخه‌هایمان می‌رسید. گاهی پُرباد می‌رفتیم و پنچر برمی‌گشتیم. ولی ما خیال‌مان نبود، نوجوان بودیم و کله‌مان پر از باد بود. بادی که از کشف دنیای جدید مست‌مان می‌کرد. اسم شاعرها و نویسنده‌های جدید را یاد گرفته بودیم و لابه‌لای کتاب‌های درسی‌مان کتاب‌های گلشیری و فروغ و سهراب و دولت‌آبادی و احمد محمود رخنه کرده بود. یواشکی به رادیوهای خارجی گوش می‌سپردیم که ادبیات رسمی رادیوهای خودمان را نداشت؛ که به شخص اول مملکت نمی‌گفت اعلی‌حضرت. می‌گفتند شاه و ما از این نام غیرمتعارف کیف می‌کردیم.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌وسوم، بهمن ۹۴ ببینید.