بزرگ شدن گاهی یک دوره نیست، یک لحظه است. لحظهای که ناگهان از جهان کودکی بیرون میآیی، دستت را از دست مادر بیرون میکشی و روی پاهایی میایستی که حالا مال خودت شدهاند؛ کاری را میکنند که خودت میخواهی و جایی میروند که خودت تصمیم میگیری. برای حامد شکیبانیا، بزرگ شدن، مرد شدن، لحظهای است در بهمن ۵۷.
اولین سالی که رفتم مدرسه، ۱۳۵۷ بود. سال انقلاب. دو سال قبلش مادرم مرا برده بود برای ثبتنام. گفته بودند کم سنوسال است. مادرم گفته بود هم میخواند و هم مینویسد، اما ثبتنام نکرده بودند. من را فرستادند کودکستان. سال بعد مادرم دوباره مرا برده بود برای ثبتنام. گفته بودند باید شش سالش تمام شود و برود توی هفت سال. من پنج سال و سه ماه داشتم. آن سال هم رفتم کودکستان.
سال بعد، سال ۵۷، مادرم مرا در بهترین دبستان شهر ثبتنام کرده بود. مدرسهی منظمی که همه باید در آن لباس فرم میپوشیدند. ما پسرها کت و شلوار سورمهای و پیراهن سفید داشتیم و لباس دخترها یکجور سارافون سورمهای بود که دامن چیندارش با پیراهن و جورابشلواری سفید ترکیب شده بود. مدرسه بهخاطر این معروف بود که زنگ انگلیسی داشت. کلاس انگلیسی ما را خانمی بور و مرد جوانی با کراوات و موهای آب و جارو شده با هم اداره میکردند. خوب یادم مانده که آن مرد، پسر مدیر مدرسه بود و آن خانم مهربان و خندهرو، نامزدش. معلم کلاس اولمان از معلمهای انگلیسی مسنتر بود. موهایش سیاه بود و مثل آنها ادا و بازی در نمیآورد اما من او را بیشتر دوست داشتم. اسمش خانم شاهزمانیان بود. از قیافهاش تصویر خیلی مبهمی از مهربانی و جدیت در ذهن دارم و وقتی تلاش میکنم جزئیات چهرهاش را به یاد بیاورم، تصویر خالهام جلوی چشمهایم میآید.
توی کلاس، مرا نشانده بودند وسط دخترها. تمام ردیف جلو و پشت و حتی دو نفر بغل دستیام دختر بودند؛ محاصرهي هوشمندانهای که مدیر مدرسه شخصا تدبیر کرده بود چون خیلی شیطان بودم و کنار پسرها آرام نمیگرفتم. تدبیر مدیر قرار بود من و کلاس را آرام نگه دارد اما من آرام نشدم. تمام زنگهای تفریحم، به بههم ریختن وسایل دخترها و خواندن شعار «پسرها شیرند مثل شمشیرند، دخترها موشاند مثل خرگوشاند» میگذشت، اما سر کلاس، نشستن در محاصرهی دخترها برایم خوشایند نبود. برای یکی از بغلدستیهایم هم همینطور؛ دختر خیلی ساکت و کمحرفی که همیشه سرش را آنطرف میگرفت و از اینکه مجبور است کنار یک پسر بنشیند دلخور بود. یادم مانده که چقدر تقلا کردم جایم را با پسر همسایه عوض کنم اما پسر همسایه زرنگ بود. چند بار غذاهای مرا گرفت ولی هیچوقت زیر بار عوض کردن نیمکت نرفت. روی نیمکت با میخ، دو طرف خودم خط کشیده بودم و گوشهی دامن دخترها را که از آن عبور میکرد، با میخ سوراخ میکردم. یادم است مادر یکی از دخترها شکایتم را به مادرم کرد و مادرم که خیاط بود لباس دختر را گرفت و تعمیر کرد و قول داد برای او یک لباس مهمانی از روی بوردا بدوزد. نمیدانم هیچوقت این کار را کرد یا نه.
هیچچیز غیرعادی از آن روزهای اول سال یادم نمانده. اما دو ماه که از مدرسه گذشت تعطیل شدیم. بچههای بزرگتر میگفتند سه ماه تعطیلی است اما من که تجربهي دو سال کودکستان را داشتم، میدانستم سه ماه تعطیلی مال تابستان است. در سه ماهی که تعطیل بودیم، مادرم دست مرا میگرفت و میبرد تظاهرات و من هم که عشق فراوانی به بیرون زدن از خانه داشتم، همیشه استقبال میکردم. حتی با وجود تمام خستگیها و گرسنگیها و تحمل فشار وحشتناک ازدحام جمعیت در بخش زنانه. در صحنههایی که بهخاطرم میآید، چادر مادرم را سفت گرفتهام و لای انبوهی از چادرهای مشکی، تکهي روشن آسمان بالای سرم را نگاه میکنم و شعار خشمگین مردم را فریاد میزنم: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه.» چند بار چادر مادرم را کشیدم که چیزی به او بگویم، اما دیدم زنی که مدتی است چادرش را چسبیدهام مادرم نیست. خواهرم میگوید یک بار آشنایی مرا در تظاهرات پيدا كرده و بعدش گریان و هقهقکنان به خانه آورده. من ترس و وحشت گم کردن مادرم را خوب بهخاطر دارم اما هیچوقت زیر بار گریه کردن که خواهرم از آن در دعواهای کودکیمان علیه من استفاده میکرد، نرفتم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهي شصتوسوم، بهمن ۹۴ ببینید.