اگر شهردار شهری مثل مزارشریف بودم، هیچ مشکل نبود. چارهاش یک تماس تیلیفونی بود. بعد همان روز، با حضور چند مدیر شهرداری و چند مسئول امنیتی نام اصلیترین خیابان شهر را ميگذاشتم: خیابان خجسته. با سردبیر یکی از روزنامههای محلی هم تماس ميگرفتم تا نشر خبرش هم مدیریت شده باشد. ولی کابل مشکل است. هزار آدم فضول دارد که لای نمد، موی ميپالند. باز خدا را شکر که اینجا پاریس یا بَرلین نیست تا اِنجیاو ها مفت و مجانی کیسه به دست بگیرند و دو کوچهی یک اگر شهردار شهری مثل مزارشریف بودم، هیچ مشکل نبود. چارهاش یک تماس تیلیفونی بود. بعد همان روز، با حضور چند مدیر شهرداری و چند مسئول امنیتی نام اصلیترین خیابان شهر را ميگذاشتم: خیابان خجسته. با سردبیر یکی از روزنامههای محلی هم تماس ميگرفتم تا نشر خبرش هم مدیریت شده باشد. ولی کابل مشکل است. هزار آدم فضول دارد که لای نمد، موی ميپالند. باز خدا را شکر که اینجا پاریس یا بَرلین نیست تا اِنجیاو ها مفت و مجانی کیسه به دست بگیرند و دو کوچهی یک متری را پاک کاری کنند بعد تا یک سال دیگر میتینگ بگیرند و مظاهره کنند که شهردار فاسد است و کار نمیکند. حالی اگر بفهمند یک خیابان را به نام معشوقهاش کرده است، باز بیا جنجال را سَیر کن. نه. نمیتوانم. بیدلیل عاشق شده بودم ولی چرا بیدلیل دروغ بگویم؟ در مقابل به خجسته ميگفتم: هر کار دیگری که از دستم بربیاید کوتاهی نمیکنم. مثلا ميگفتم در سفری که اعلیحضرت ظاهرشاه به تهران دارد تو را هم ميبرم. هیئت همراه. با شهردار تهران جلسه ميگذاریم و یک شب هم ميرویم کاخ شاه. تنها نیستی. زن شاه هم ميآید. تا من و شهردار و هر دو شاه در حیاط پردرخت سعدآباد دربارهی جنگ عربها و اسرائیل گپ بزنیم تو با ملکه اختلاط کن. یک روز هم ميتوانی بروی خیابانهای تهران را قدم بزنی و همان زنهایی که عکسشان را در مجلهها ميدیدی از نزدیک ببینی. میتوانستم همهی این حرفها را بگویم. ولی نگفتم. دروغ به این بزرگی را حتی اگر باور ميکرد بسیار زود معلوم ميشد که راست نگفتهام و ميفهمید شهردار نیستم. آدم ميتواند خودش را به جای مدیر یک شرکت یا موسسه معرفی کند ولی خود را شهردار نامیدن کمی مشکل است. آن هم شهری که از لندن تا پکن شهره است. کم مقامی نیست.
به جای این کارها، رفتم خیابان سینما پامیر پیش عتیقآغای تعویذنویس. سر و رویم را پیچاندم و همان گُل صبح رفتم که خلوت باشد. گفتم: «خجسته!»
خنده کرد و گفت: «تعویذِ دلگرمی؟ تعویذی نوشته ميکنم که خودش خیز بزند طرف خانهتان.»
نشستم روی پیت حلبی که برای مشتریهای پای دردش گذاشته بود. یک لحظه دلم خواست برایش مفصل قصه کنم. سایهی دو سه مشتری دیگر که پشت سرمان ایستادند افتاد روی کتابها و صندوق چوبی عتیقآغا. دستی به پارچهی سر و رویم کشیدم. گفتم: «مثلِ مار.» و زود پشیمان شدم. گفتم: «مثل گلِ پیچان به زندگیام پیچیده است.»
عتیقآغا گفت: «رنگ به رخسارت نمانده! میخواهی کاری کنم که به کلی از زندگیات بیرون برود؟ به جایش چیزی مینویسم که هر چه دختر در کابل است خیز بزند طرف خانهتان. بعد ببین چطور پشیمان میشود؟»
و روی کاغذش خط کشید. اگر یک خط دیگر ميکشید چیزی از زندگیام باقی نمیماند. تعویذهای عتیقآغا شوخی نبود. در دلم گفتم: «همین فردا کاری ميکنم که تمام شما تعویذنویسها را جمع کنند. به همهی بخشهای شهری دستور ميدهم رنگتان را از کابل گم کنند.» دست گذاشتم روی دستش. قلمش خط خورد و ترسیده نگاهم کرد. گفت: «چی ميکنی؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتوسوم، بهمن ۹۴ ببینید.