خانم مرسر که تو آمد، ديد همسرش آشفته است. همانطور که کیفش را میگذاشت زمین، پرسید: «باز دیگه چی شده؟» صدایش او را از جا پراند. خانم مرسر گفت: «نمیشه یه دقیقه تنهات گذاشت.»
مرد گفت: «پیداش کردن.»
«کی رو پیدا کردن؟»
«دختره رو.»
«کدوم دختره؟»
«اون دختره که بهت گفتم.»
«کدوم دختره رو میگی؟»
«کاتیا.»
«کاتیا.» خانم مرسر درحالیکه وسایل صبحانه را میگذاشت سر جایشان، گفت: «کاتیا؟ یادم نمیآد. یادم نمیآد راجع به کاتیا چيزي گفته باشي.»
مرد گفت: «من همهچیز رو بهت میگم. من همیشه همهچیز رو بهت گفتهام.»
«نه، کاتیا رو نگفتی.»
خانم مرسر فنجان و نعلبکی همسرش را برداشت: «بردارم؟» مرد فنجانش را زده بود کنار تا برای یک فرهنگ لغت جا باز کند. هنوز لباسخواب تنش بود و نامهای توي دستش. گفت: «کاتیای من. وقتی نامه رو خوندم نتونستم چاییام رو تموم کنم.» خانم مرسر گفت: «آهان.» نگرانش کرده بود. هنوز هیچي نشده، داشت میترساندش. سریع میز را جمع کرد. گفت: «ببخشید، باید رومیزی رو بتکونم.» مرد فرهنگ لغت را برداشت. زن همانطور كه از آشپزخانه برمیگشت، گفت: «یه همچین اسمی یادم میموند. از اسمش برمیآد خارجی باشه.» مرد گفت: «بهت كه گفته بودم.» چهرهاش ناراحت بود. یک چیز را نمیتوانست تحمل کند، اینکه وقتی میگفت چیزی را به زن گفته، او باور نمیکرد. «تو یادت میره.»
«نه، نمیره. کِی گفتی؟»
مرد را به فکر انداخت: «خیلی وقت پیش، بهت حق میدم. خیلی وقت پیش بود.»
چیزی که خانم مرسر را نگران کرده بود، ناگهان تبدیل به واقعیتی قابل لمس شد. اشباحی از گذشته بهسرعت داخل اتاق کوچک دویدند. روبهروی همسرش نشست. هر دو احساس سرما کردند. گفت: «اون کاتیا.»
مرد گفت: «آره. توی یخ پیداش کردند.»
خانم مرسر گفت: «آهان.» بعد از مدتی گفت: «میبینم که کتابت رو پیدا کردی.»
مرد گفت: «آره. پشت ترشیها بود. حتما تو گذاشته بودیش اونجا.»
«لابد، من گذاشتهام حتما.»
یک فرهنگ لغت قدیمی از نشر کاسل بود. در نامه، در میان دستنوشتهها، کلماتی وجود داشت که مرد نمیتوانست بخواندشان و کلماتی هم بود که بهسختی میتوانست در فرهنگ لغت، با حروف گوتیک قدیمیاش، پیدايشان کند اما بههرحال نامه را فهمید. مرد گفت: «از آخرین باری که یه کلمه آلمانی خوندم سالها میگذره. جالبه که وقتی دوباره میبینیش سریع یادت میآد.»
خانم مرسر گفت: «همینطوره.» سفرهی تا شده بين آن دو روی میز صیقلی بود.
مرد گفت: «بهخاطر همون گرم شدن کرهی زمینه که همهاش حرفش هست.»
«چی بهخاطر اونه؟»
«اینکه بعد از این همه سال الان پیداش کردهاند.» گرچه مرد همهي اطلاعات را در اختیار داشت ولی حالت صورتش مثل این بود که از زن کمک میخواست. مرد گفت: «برفي كه روي سطح يخ رو پوشونده بود آب شده. میتونی توي يخ رو ببینی. اون هنوز اونجاست، دقیقا همونجوری که بود.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.
* این داستان با عنوان In Another Country، در سال ۲۰۰۱ در مجلهي The Reader منتشر شده است. فيلم ۴۵years اقتباسي سينمايي از اين داستان است.