عباس نوری

یک شغل

به مناسبت ولادت حضرت زینب (س) خاطرات یک پرستار

شب امتحان پایان ترم است و من شب‌کارم. نوزاد کم داریم و من خوشحالم که می‌توانم نگاهی هم به جزوه‌ام بیندازم. اما یکی از نوزادها گرسنه است. ونگ می‌زند و هر حیله‌ای به کار می‌برم شیر نمی‌خورد. پرونده‌اش را که می‌خوانم، می‌بینم عصر شیر مادرش را خورده، مشکلی هم نداشته است. یعنی چه؛ پس چرا حالا چیزی نمی‌خورد؟ توی پتو می‌پیچمش. بغلش می‌کنم و آرام‌آرام با سرنگ شیر خشک را می‌ریزم گوشه‌ی دهانش. اما بعد سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌خورد. تمام بدنش را چک می‌کنم. حتی انگشت‌های دست و پایش را. هیچ مشکلی ندارد. پوشکش هم ترو‌تمیز است. پاهایش هم نسوخته. یعنی چه‌اش شده است؟

دمر می‌خوابانمش و می‌روم سراغ نوزادهای دیگر. باید حواس‌مان به نوزادهای بیلی‌روبین بالایی که نور می‌گیرند باشد. چشم‌بندشان که بیفتد روی بینی و دهان‌شان، کار تمام است.
بین‌شان قدم می‌زنم و بعد، همین‌که می‌نشینم روی صندلی، باز صدای گریه‌ی نوزاد بلند می‌شود. توجهی نمی‌کنم.

نمی‌شود. از جا بلند می‌شوم. از چرخاندن سرش و نوع گریه‌اش می‌فهمم گرسنه است. این‌بار فکر می‌کنم شاید اگر ترکیب شیر خشکش را عوض کنم، بخورد. برای همین شیر خشک را کمی رقیق‌تر درست می‌کنم. بغلش می‌کنم و توی بغلم بهش شیر می‌دهم، اما نمی‌خورد. کلافه شده‌ام. نیمه‌شب است. خواب و ونگ‌ونگ نوزاد حسابی گیجم کرده. یک کلمه هم از جزوه‌ام نخوانده‌ام. به صورت نوزاد نگاه می‌کنم. معلوم است که بعدها از آن بچه‌های مو روشن با پوست سفید می‌شود. پسر ریزه‌ای ا‌ست، اما از دست و پا زدنش معلوم است که بچه‌ی قوی‌ای می‌شود.

فکری به سرم می‌زند. مادرهایی که بچه‌هایشان توی بخش ما بستری‌اند، گاهی شیر خودشان را توی لیوان‌های دربسته می‌ریزند و می‌آورند. شاید شیر مادر را بهتر بخورد. چرب‌ترین‌شان را انتخاب می‌کنم، دو سی‌سی می‌کشم، اما نمی‌خورد که نمی‌خورد.

می‌روم سراغ پرونده‌اش. هیچ موردی ندارد. مادرش هم معتاد نبوده. نوزادان مادران معتاد بعد از تولد بی‌قرار می‌شوند، چون خود نوزاد هم معتاد به دنیا می‌آید. بی‌قراری‌شان را با آمپول فنوباربیتال کنترل می‌کنیم. اما این بچه مادرش هم معتاد نیست.

بچه‌به‌بغل، جزوه‌به‌دست، وسط بخش راه می‌روم. اشکم درآمده. نمی‌دانم چه‌کارش کنم. فکر می‌کنم شاید اگر مادرش بیاید و شیرش بدهد، آرام بشود. معمولا نیمه‌شب به بخش زنگ نمی‌زنیم، اما چاره‌ی دیگری ندارم. زنگ می‌زنم و پرستار بخش می‌گوید مادرش حال خوشی ندارد. اصلا نمی‌تواند بیاید. مستاصل می‌مانم. به دکتر کشیک زنگ می‌زنم. او هم جواب نمی‌دهد. از افت قند می‌ترسم. گرمش می‌کنم. تکان‌تکانش می‌دهم، اما فایده‌ای ندارد. از شیر مادرهای دیگر به او می‌دهم، باز هم نمی‌خورد. باز زنگ می‌زنم به دکتر. این‌بار گوشی را برمی‌دارد. برایش چند سی‌سی سرم قندی تجویز می‌کند. بچه آن را هم نمی‌خورد. نزدیک سه صبح است. وقت تعویض شیفت خواب است و من گزارش پرونده‌ها را هم ننوشته‌ام. بغلش می‌کنم و پشت ایستگاه پرستاری می‌نشینم. یکی دوتا گزارش‌ که می‌نویسم، زنگ بخش را می‌زنند. خاله‌ی نوزاد با لیوانی شیر از مادر پشت در ایستاده است. دوست دارم بد‌وبیراه بارش کنم با این نوزادشان، اما نمی‌کنم.

لیوان را می‌گیرم و شیر را می‌کشم توی سرنگ، نوزاد را دوباره بغل می‌کنم. این‌بار کمی شیر را مزه‌مزه می‌کند و قلپ‌قلپ شیر مادرش را درمیان بهت من می‌خورد.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.