سال که نو میشود مردم عادی اخبار آدممعروفها را دنبال میکنند. در مجلات و اینترنت و تلویزیون میچرخند که فلان خواننده یا بازیگر، تعطیلات رویاییاش را کجا میگذراند و جت خصوصیاش را کجا مینشاند. این شکل از زندگی خاص، کلیشهی آرزوها است. در متن پیش رو، تینا فی بازیگر و کمدین آمریکایی از سفرهای سال نویش میگوید. لحظاتی که این لذت خاص بودن را اتفاقا در شکلی از زندگی مردم عادی آرزو میکند؛ لذت با خانواده بودن.
گلدی و کِرت راسِل دوست دارند توي آبهاي زلال همين سنتبارتس شنا کنند. ملاني و آنتوني باندراس مهماني و شادی تو سرمای آسپن را میپسندند. اما من و جف عاشق مسیر ششصد کیلومتری فیلادلفیا تا یانگاستون هستیم. میکوبیم میرویم و یک بار هم بیخیالش نمیشویم.
رفتن كنار دريا آخرین گزینهای است که بهش فکر میکنم. من همان کلیشهي نوستالژيك کریسمس را ترجیح میدهم؛ راهی شدن سمت زادگاه، حالا هر قدر هم سخت باشد. حتي اگر برسي و ببيني جایی برای خواب نیست. البته بالاخره یک صندلی حصیری کهنه پیدا میکنی، فقط تا چشم روی هم میگذاری میبینی سگی آمده دارد لیست میزند، تلویزیون هم یکریز آگهی دستگاه لاغری درازنشست پخش میکند؛ يك آخور مدرن شده.
زيارت هرسالهی خاندان شوهر ۲۶ دسامبر است، روز بعد از كريسمس؛ کاناداییها میگویند روز حوصلهسربر. همیشه برنامهریزی میکنیم که دیگر هفت صبح راهی شویم. همین هم میشود، راس ده تازه بیرون میزنیم. خدا بخواهد بعد از تنظیم باد و بنزین و ضدیخ و یک اجابت مزاج ناخواسته، دهونیم اینها میافتیم توی جادهی هشتاد غربی. قطعا خیلیها هم هستند که مسیر ۷۶/۷۰ را به خاطر خوشمنظری یا مکدونالدش انتخاب میکنند اما من معتقدم این راه خودمان اصلا یک افسردگی خاصی دارد.
کل هفت ساعت رانندگی را شوهرم مینشیند آن هم به یک دلیل خیلی ساده؛ من گواهینامه ندارم. این فقط یکی از آن چیزهایی است که تویش پخی نشدم؛ رانندگی نمیکنم، گوشت را هم بلد نیستم درست و حسابی بپزم. همینطور هیچ کششی به حیوانها ندارم. متنفر نیستم، آزارشان هم نمیدهم فقط خیلی کاری به کارشان ندارم. همکارم که عکسهای گوگولی سگش را نشانم میدهد زور میزنم تا یک واکنش آدمواری بروز بدهم؛ مثل اوتیستیکها که یاد میگیرند از روی فلشکارت احساسات انسانی را تشخیص بدهند. خلاصه که من خیلی بدم. البته حتما نکات مثبت زیادی هم دارم که بالاخره یک نفر پیدا شده با من ازدواج کند. فقط الان حضور ذهن ندارم. بهنظرم شوهرم هم الان كه دارد يكتنه اين اتوبانهاي چندباندهي پنسيلوانيا را رد ميكند، حضور ذهن اين چيزها را نداشته باشد.
خلاصه در عبور از کوههای مرتفع مرز آمریکا و کانادا و کلافگي از سرچ کانالهای رادیو، یکجور خماری خوابآوری نهفته است. سيگنال هي ميآيد و ميرود و آنقدر ثابت نميماند كه بشود يك آهنگ را تا ته شنيد. چارهای نیست، مجبوری بین گرمای داشبورد و سرمایي كه از درز در تو ميزند چمباتمه بزني و سعی کنی از داد و فریادهای پارازیتی برنامهی گوهرهاي حكمت راديو لذت ببری:
«خششششششششششششش ـ دوستان، آیا طوری زندگی میکنید که یک تاج پادشاهی انتظارتان را بکشد؟ ـ خششششششششششششش ـ انسان باید نفس خویش را بکشد ـ خششششششششششششش.»
شوهرم همیشه به محض اینکه تابلوي شهر را رد میکنیم نعره میزند: «یانگاستون…» یکجوری هم نعره میزند انگار حروف همین که به ته میرسند بلند و بلندتر میشوند. تا حالا نشده از جا نپرم و خندهام نگیرد. بیشتر وقتها با همين صدا از خواب ميپرم. درست است، من میخوابم وقتی آقای شوهر پشت فرمان است. نگفتم خیلی بدم؟
یک ساعت آخر، اتوبان به جادههای برفی بیرونشهری تبدیل میشود و GPS از کار میافتد چون تو در جایی از جهان به سر میبری که تویوتا هم تشخیصش نمیدهد. (البته این احساس دوطرفه است.)
ما همیشه با احتیاط کنار میزنیم مبادا گربهی محترمی را زیر کنیم. (یکی از رازهاي فاشنشدهي زندگیهای روستایی این است که مردم خیلی تصادفی با خیلی از حیوانهای خانگی خودشان تصادف میکنند.) خانه از شومینهی چوبسوزش گرم و دنج است. همهچیز هم مهيا است؛ روبوسي و کلوچه و سوپ و ران گاو و بیسکویت و بوی سیال قهوهی مكسول هاوس با خامهی محلی. ما شهرنشینها مجبوریم وانمود کنیم یک آبزیپوی نامرغوب با شیر کمچرب و شکر مصنوعیِ اين كافههاي زنجيرهاي را ترجیح میدهیم اما مگر شوخی داریم؟ مكسول هاوس با شهد ذرت وانیلی فرانسویاش، رودست ندارد.
این شهرِ شوهر ما یک چیز داشته باشد که توی سنتبارت پیدا نشود همان آبش است. صفت «غیرقابل شرب» هم نمیتواند توصیفش کند. تا شیر را باز میکنی یک بویی میدهد مثل… چطور حق مطلب را ادا کنم؟ مثل اینکه ده هزار تخممرغ را توی وان لجنپوشی، آبپز کنی. این آب زيورآلات را هم سبز میکند اما خب هنرش نیز بگو؛ موها را نرم و خوشحالت و رام میکند! حالا كه شهرم از این معجون ندارد شاید بتوانم همانجا بطریبطری از اينها بفروشم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.