همهی چیزهای نو در بچگی مزهی دیگری دارند، ولی ماشین که نو میشود انگار دنیای خانواده تازه میشود. دنیایی کوچک که همهی خانواده زیر سقف آن کنار هم جمع میشوند. بیلی کریستال، بازیگر و نویسندهی آمریکایی، از تجربهی ورود ماشینی تازه به خانواده میگوید و اینکه چطور پدر سوار بر این ماشین جدید، قهرمان خانواده میشود.
یک ماشین جدید خریدیم. هیجانزدهترین بچهي کرهی زمین بودم. بالاخره یک ماشین جدید گرفته بودیم، حتی نمیدانستم مدلش چی است، بابا فقط پای تلفن گفت: «یه ماشین جدید خریدم. میخوام غافلگیرتون کنم. همهتون سر ساعت دوازده دم در خونه باشین تا ببینینش.» براي همين چند دقیقه قبل از ساعت دوازده ظهر همهمان ایستاده بودیم روی پلههای خانه و داشتیم سعی میکردیم حدس بزنیم پدر چه ماشینی خریده. جوئل پانزده ساله با هیجان گفت: «احتمالا یه فورد فیرلین باشه.» ریپ يازده ساله گفت: «نه بابا. شرط میبندم یه پونتیاک بنویل گرفته.» مامان گفت: «پدرتون یه چیزایی راجع به کرایسلر ایمپریال میگفت.» من که از همه کوچکتر و قدکوتاهتر بودم و در نتیجه از همه پرسروصداتر، پریدم وسط حرف بقیه: «وایسین، وایسین. بابا گفت سورپرایزه! یعنی میشه میشه…» مکثی کردم و نگاه امیدواری انداختم به آسمان و ادامه دادم: «که کادیلاک باشه؟» نُه سالم بود و قسم میخورم که آن لحظه میتوانستم صدای آواز فرشتهها را بشنوم.
چند لحظهای ساکت بودیم و همهمان داشتیم این احتمال رویایی را در ذهنمان بالا و پایین میکردیم که صدای بوق ماشین را شنیدیم و پدرمان را دیدیم که برايمان دست تکان میدهد. نشسته بود پشت فرمان ماشین آخرین مدل و تازه از نمایشگاه بیرون آمدهمان. يك پلیموث بلویدیر مدل ۱۹۵۷ ابلق. خاکستری با رويهي خاکستری تیرهتر. واقعا چی فکر کرده بود با خودش؟ كه از میان آنهمه ماشین باحال، این را انتخاب کرده بود؟ پلیموث؟ آن هم خاکستری؟ خاکستری که اصلا رنگ نیست، ترکیب سیاه و سفید است. آن هم دو تا خاکستری؟ درست که ماشین رویایی من نبود اما حداقل یك ماشین نو بود با آینهبغلهای بزرگ، تودوزی چرم قرمز و شیشههای برقی.
پلیموث جای تنها ماشینی را که در زندگیام میشناختم گرفت. از رفتن ماشین قبلي خوشحال بودم. يك شورلت مدل ۱۹۴۸ كه شبیه جعبهای سیاه و بزرگ بود و براي چرخيدن در خیابانهای لانگبیچ خيلي ضايع بود. ماشین زشتی بود. یك آفتابگیر روی شیشهی جلويش بود که باعث میشد جوري بهنظر بيايد انگار ماشینمان کلاه لبهدار سرش كرده. بعضی وقتها بهنظر میآمد یك کارآگاه فیلمهای نوآر قدیمی نشسته جلوی در خانهمان.
شورلت ماشین خانوادگی نبود، بیشتر ماشین جاده بود. آنها سانی۱[۱] را در جاده توي این ماشین کشته بودند. اصلا چرا پدرم نُه سال این ماشین را نگه داشته بود؟ به دو دلیل. اول اینکه ما از پس خریدن ماشین دیگري برنمیآمدیم و دوم اینکه پدرم عاشقش بود.
بابا خیلی عالی از ماشینش مراقبت میکرد. حتی برای ماشین اسم هم انتخاب کرده بود. ماشین را «نلی» صدا میزد. مردها همیشه روی ماشینهايشان اسم زنها را میگذارند و جوری راجع بهشان حرف میزنند که انگار دارند راجع به زنشان حرف میزنند. مثلا میگويند: «خیلی خوشگله، نه؟» هیچوقت نمیگويند: «آیرا خیلی ماشین خوشقیافهایه، نه؟» قایقهای تفریحی هم همیشه اسمشان را از همسر، نامزد یا دختر مردها میگیرند. حتی خلبانی هم که بمب اتم را روی هیروشیما انداخت اسم مادرش را روی هواپیمايش گذاشته بود. انولاگی: «سلام مامان. همین الان یه بمب انداختم رو ژاپن و هشتاد هزار نفر رو کشتم. اسم تو رو هم گذاشتم روی هواپیمام.»، «وای پسرم، مرسی، لحظهشماری میکنم که خبرش رو به آیدا بدم، همش به من پز سیدنی جونش رو میده.» حتی حرف زدن مردها با ماشینهايشان هم مثل وقتي است كه با زنها حرف ميزنند: «دور بزن عزیزم، دور بزن.» رفتارشان با ماشین درست مثل رفتارشان با زنها است. ازشان تا ميتوانند كار ميكشند و آخر سر با یك مدل جدیدتر عوضشان میکنند. آخرهای زندگی مشترک ما با نلی، ماشین به سندرم پیآیاس یا سندرم پسااستارت مبتلا شد؛ یعنی وقتی که میخواستید موتور ماشین را خاموش کنید، نلیِ بیچاره تا چند دقیقه بعدش سروصدا میکرد و تکان میخورد. صدايش طوری بود انگار پیرزني بخواهد حرف آخر را توي دعوا بزند: «نه، تقصیر توئه. تو مقصری، نه من. تو، تقصیر توئه، نه من، تو، نه من، تو، نه من، تو، تو، تو، نه من، تو، نه من، تو، نه من، نه من، لعنت به تو.» بالاخره یك ماشین جدید گرفتیم. یك ماشین تازه با بوی نویی، بوی یك ماشین جدید که دقیقا بوی…. خب بوي یك ماشین نو را میداد. با ماشین رفتیم بیرون چرخي بزنیم و در رستوران مورد علاقهمان توي لانگبیچ جشن بگیریم. آنجا تنها رستوران چینی منطقه بود. یك جایی توی پارک اونیو که عاشقش بودیم، رستوراني به اسم وینگ لو.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این متن با نام ۷۰۰Sundays در سال ۲۰۰۵ در كتابي به همين نام منتشر شده است.