داستانهای آن تایلر، نویسندهی برندهی پولیتزر و همسر تقی مدرسی نویسندهی ایرانی، به داشتن جزئیاتی ریز از زندگی روزمره و تصویرسازیهای واقعی از روابط خانوادگی معروفاند. تایلر در این متن با همان جزئیات معروف از پشتصحنهی داستانهایش میگوید و چالشهای زندگی با مردی از یک فرهنگ متفاوت را به تصویر میکشد. روایت زنی عاشق خانواده که شهرت نویسندگیاش در جهان پیچیده است.
دوست دارم موقع نوشتن، پنجرههای اتاقم را باز بگذارم و صداهای بیرون و خیابان را بشنوم؛ صدای بچهها، پدر و مادرها، ماشینهای خیابان، شکل حرف زدن کارگران شهرداری، پچپچ عابران. بهنظر کسانی که داستانهایم را میخوانند من با فاصله به هر چیزی نگاه میکنم، انگار پنجرهای را باز کردهام و در دوردستها چیزی را میبینم و توصیفش میکنم. این عادت بچگیام است. سه سالم بود که فهمیدم میتوانم خودم را سرگرم کنم و قصه ببافم. توی رختخواب دراز کشیده بودم و یکی از پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و داشتم به پسرکی خیالی که پاهایش شکسته بود میگفتم باید چهکار کند تا حالش بهتر شود. وقتی شش سالم بود با پدر و مادرم راهی جنوب آمريكا شدیم كه اغلب ساكنانش کواکر۱[۱] بودند. وقتی هفت سالم بود تصمیم گرفتم کواکر نشوم. الان فکر میکنم و میبینم در هفت سالگی چقدر باهوشتر و روشنتر از الانم بودهام. همیشه احساس میکنم همان دختر یازده سالهای هستم که از دور در حال تماشای اشیاء و خیابانها است. تازه یازده سالم بود که به مدرسه رفتم، چون قبلش مادرم توی خانه بهم درس میداد. خودم خیلی به آموزش خانگی اعتقادی ندارم. اگر مادرتان معلمتان باشد و چیزی یاد نگیرید، او به خودش میگیرد و دلگیر میشود. رفتارهای مادرم پیشبینینشده بودند، کمی آتشیمزاج بود و فکر کنم در این میان به حضور همیشگی و دلگرمکنندهی پدرم دلخوش بودم.
بعدها به دانشگاه کلمبیا رفتم و ادبیات روسی خواندم، یکی از ترسناکترین رشتههای ممکن. یادم میآید موقع جنگ سرد بود و مدیر گروه ادبیات روسی بهم گفت: «همیشه یک مامور FBI دور و بر من میچرخد. احتمالا تو هم یک مامور FBI داری که تعقیبت میکند.» شاید برای بقیه جالب باشد که مترجم و گزارشگر اخبار روسی بشوند اما برای من «داستایفسکی» خیلی مهمتر از مترجم حکومت شوروی بود.
بیستویک سالم بود که برای اولین بار همسر آیندهام را دیدم: «تقی مدرسی، روانپزشکِ اطفال و داستاننویس.» ده سالی از من بزرگتر بود، آدم عتیقهای بهنظرم آمد و اصلا تحویلش نگرفتم. اولین جملهی تقی این بود: «چرا اینقدر خشنی؟» هفت ماه بعد با هم ازدواج کردیم. من شغل معمولی و آرامی داشتم، در عوض کار تقی از زمین تا آسمان با من فرق میکرد. وقتی ازم خواست با هم ازدواج کنیم، به خودم گفتم چرا که نه؟! نقطهی مشترکمان ادبیات بود، تقی اولین رمانش را منتشر کرده بود و به ذهنم هم خطور نمیکرد که رابطهمان با این سرعت شکل بگیرد و صمیمی بشویم. زندگی با تقی باعث شد تا من هم گاهي در معرض نژادپرستی قرار بگیرم. یکی از همسایههایمان هر وقت مست میشد داد میزد: «ایرانیا، برین رد کارتون!»
بعد از عروسی، من و تقی راهی تهران شدیم تا به خانوادهی او سری بزنیم. وقتی توی هواپیما يكهو شروع کردم به فارسی حرف زدن تقی شوکه شد. تازه متوجه شد که یواشکی زبان فارسی یاد گرفتهام. خانوادهی تقی پرجمعیت بودند و من باید تقریبا با سیصد نفر خویشاوند جدید آشنا میشدم. قبل از اینکه به ایران بروم، از روی کتابچهای شروع كرده بودم فارسی ياد گرفتن. وحشت دیدار خویشاوندان جدید باعث شد تا کتابچه به شکل عجیبی موثر عمل کند و به خوبی فارسی حرف بزنم. تجربهی عجیبی بود و عاشق ایران شدم. در آمریکا خیلیها نمیدانند نوهی عمویشان کیست و با کی ازدواج کرده اما در ایران بیشتر روابط خانوادگی حفظ شده و فامیل با یکدیگر در تماساند. سفرمان به ایران یک ماهی طول کشید و خیلی لذتبخش بود.
سال ۱۹۶۵ تقی کاری در دانشگاه پیدا کرد و تصمیم گرفتیم روانهی بالتیمور بشویم. بعد از دانشگاه، به عنوان کتابدار در کتابخانهای مشغول شدم که کار کسلکنندهای بود. احساس کردم به تحرک و تنوع بیشتری احتیاج دارم؛ برای همین شروع کردم به نوشتن اولین رمانم. قبلا توی دانشگاه کلاس داستاننویسی رفته بودم و در بیستوسه سالگی اولین کتابم را نوشتم. اما اینقدر داستان بدی بود که دستنوشتهام را از عمد توی فرودگاه جا گذاشتم.
یادم میآید دختر اولم که به دنیا آمد دیگر سرکار نرفتم و توی خانه ماندم اما بچهداری باعث نشد که نوشتن را کنار بگذارم. درست است که بچهها و بقیهی نگرانیها باعث شدند کُندتر بشوم اما از نوشتن دست نکشیدم. برای نوشتن برنامهای نداشتم و حتی تصمیم نگرفته بودم که تماموقت بنویسم اما نوشتن تنها کاری بود که میتوانستم همیشه انجام بدهم. موقعی که دخترها، میترا و تژه، مدرسه میرفتند از پنجونیم صبح بیدار میشدم. صبحانه آماده میکردم، کیفهای مدرسهشان را مرتب میکردم و توی خانه میچرخیدم تا بچهها به مدرسه میرفتند. از ساعت هشت تا سهونیم بعدازظهر که بچهها برمیگشتند دوباره «آن تایلر» میشدم و داستان مینوشتم. از دوشنبه تا پنجشنبه مینوشتم و جمعهها هم وقت خرید و بازی بود. خانهداری باعث شد تا کنترل زیادی روی وقتم داشته باشم. مثلا فهمیدم درست کردن ساندویچ کرهی بادامزمینی پنج دقیقه وقت میبرد یا مثلا نیم ساعت طول میکشد تا سری به ادارهی پست بزنم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این متن تلخیصی است از دو مصاحبهی آن تایلر با نشریهی گاردین در تاریخ ۱۳ آوریل ۲۰۱۲ و ۱۵ فوریه ۲۰۱۵ و کتابAnne Tyler: A Bio-Bibliography که در سال ۱۹۹۵ منتشر شده است.