از ساحل سانتا مونیکا به آبهای سمت فرودگاه لسآنجلس که نگاه میکرد، ناخمن میتوانست هواپیماها را ببیند که مینشینند و بلند میشوند. این منظره یادش انداخت که از سفر متنفر است. با وجود این، تصمیم گرفته بود با پروازی کوتاه به سانفرانسیسکو برود و آنجا در گردهمآیی امسال «انجمن فیثاغورث»، سازمان بینالمللیای که به ریاضیات محض اختصاص داشت، شرکت کند. میخواست سخنرانی ویژهی مراسم دربارهی «فرضیهی ماقبل آخر» را بشنود. سخنران ریاضیدانی سوئدی بود به نام بیورن لیندکویست.
ناخمن میخواست همان روز برگردد، ولی یک پیراهن تمیز، یک تیغ ریشتراشی، یک مسواک و یک دست لباس زیر و جوراب برداشت. بنا نداشت در بحثی شرکت کند و هیچ دوستی هم نداشت که بخواهد به خاطرش اقامتش را تمدید کند، اما هر سفری عناصری غیر قابل پیشبینی دارد. ناخمن فکر کرد به محض آنکه از خانه بیرون میرویم… و بعد افکارش را رها کرد. به کششِ وسواسگونهی افکارش آگاه بود.
تیغ ریشتراش، مسواک، لباس زیر، جوراب و پیراهن، به همراه یک دفترچه یادداشت و چند خودکار توي ساکش رفتند. یک قوطی آسپیرین را هم به آن جمع اضافه کرد، انگار که در انتظار سردرد باشد. از فرودگاه یک بسته آدامس هم خرید تا از درد احتمالیِ گوشش به خاطر نشست و برخاست هواپیما رها شود. به طور خاص از پرواز بدش میآمد. بهخاطر همهی عذابها و وحشتهایش و اینکه مجبور بود گازهای ناسالم تنفس کند.
به جز ده دقیقه تلاطم، پروازِ بیاتفاقی بود. هر چند کمی پیش از نشستنِ هواپیما چند ردیف پشت سر ناخمن بحثی در گرفت. یک مسافر و یکی از خدمهی هواپیما داد و بیداد میکردند. بحث جدیای بود. هواپیما که نشست، پلیس سریع خودش را به کابین رساند. ناخمن که داشت توی راهرو از میان مسافرهای زلزده به عقب راهش را باز میکرد در میان قیل و قال صدای فریادهایی را میشنید.
مردی از جلوی هواپیما گفت: «چی شده؟» چشمهایش حریص و هیز بودند، دیوانه از تمناي اطلاعات.
ناخمن بازويش را از چنگ مردي كه داشت هلش ميداد رها كرد و گفت: «از کجا بدونم؟» نمیدانست، چون داشت به فرضیهی ماقبل آخر فکر میکرد و در همهی مدت قیل و قال تندتند چیزی مینوشت. از فرودگاه هم که به سمت ایستگاه تاکسی میرفت همچنان به آن فکر میکرد. گزارشگران تلویزیون، دوربین به دوش، رفتند طرف جایی که ناخمن از آن آمده بود.
مسئلهی فرضیهی ماقبل آخر زمان جنگ جهانی دوم توسط رمزنگاران خبرهی انگلیسی مطرح شده بود که رمز ماشینِ «انیگما» را شکسته بودند. آلمانیها که آنها هم خبره بودند، رمز انگلیسیها را شکستند. مردان و چند تایی هم زن ماهر در حل معماها در سايه مينشستند و پیغامهای رمزی دشمن را تحلیل میکردند تا سربازان، دریانوردان و هوانورداني بینام از انفجار تكهتكه شوند، غرق شوند، زندهزنده بسوزند. اثبات فرضیهی ماقبل آخر چنین نتایجی در پی نداشت ـ دستکم نه نتیجهای که تا به حال شناخته باشند ـ اما برای ریاضیدانها مسئلهی افسونکنندهای بود که غیرمستقیم با آن وحشت مهیب ارتباط داشت. ناخمن وقتی که دانشجوی فوق لیسانس بود، رویش فکر کرده بود. مسئله به شكلي باورنکردنی سخت بود. ترسیده بود که سالها رویش وقت بگذارد و نتواند چیزی را اثبات کند. ریاضیدانها زمان زیادی ندارند. بعد ناخمن رفت سراغ مسئلههای دیگر و به خاطر کارهای اساسی و مهمش شهرتی به هم زد. لابد اسم ناخمن به گوش بیورن لیندکویست خورده بود.
شهرت لیندکویست به خاطر تعدادی مقالهی درخشان بود که همهشان را با یک نفر دیگر نوشته بود. ریاضیدانها در این سالها بیشتر از قبل با هم کار میکردند. نام لیندکویست اولین بار در مقالهای که در آن نویسندهی همکار بود مطرح شد. نبوغش در این بود که اشارههای ضمنیِ کار دیگران را تشخیص میداد و سوالهای ویرانگر میپرسید اما در سانفرانسیسکو از لیندکویست بود كه سوال میپرسيدند. لیندکویست، تکنویسندهی سخنرانی فرضیهی ماقبل آخر، ریسکی را پذیرفته بود که ناخمن محافظهکارانه ردش کرده بود. او میخواست بزرگ باشد، چیزی فراتر از شهرت صرف.
ناخمنِ بیش از حد کُند هیچوقت پیشنهاد همکاری نگرفته بود. مشکلی هم نبود. ترجیح میداد تنها کار کند. گاهی فکر کرده بود برگردد سر فرضیهی ماقبل آخر ولی خیال میکرد که حتی اگر کلی ریاضیدان هم باهاش سر و کله بزنند، هیچکدام نمیتوانند اثباتش کنند. ناخمن تصور میکرد هر وقت که خودش آماده شود مسئله هم منتظر او خواهد بود، مثل پنهلوپه که به تماشای اودیسه نشسته. بعد ناگهان دیر شده بود.
بر اساس شایعات، لیندکویست اثبات شگفتآوری در آستین داشت. ناخمن انگار که مسئله را ازش دزدیده باشند، تا حدی آزرده بود و کمی هم حسودیاش میشد اما هیچ خصومتی با لیندکویست حس نمیکرد. فقط میخواست لیندکویست روش اثباتش را نشان دهد. ناخمن خيلي کنجکاو بود. نمیخواست صبر کند تا لیندکویست اثباتش را در کامپیوتر یا مقالهای چاپ کند، میخواست شخصا در انظار عمومی ببیندش. هیچچیز دیگری نمیتوانست ناخمن را وادار کند که برای خودش بلیط بخرد و با یک هواپیمای ترسناک و در معرض بیماریهای مهلک تنفسی، برود سانفرانسیسکو.
تاکسی فرودگاه یک ساعت قبل از سخنرانی لیندکویست به هتل رسید. ناخمن در لابی نشست و یادداشتهایی را مرور کرد که شتابزده توی پرواز یکساعتهاش دربارهی فرضیهی ماقبل آخر نوشته بود. سریعتر از هر وقت دیگری کار کرده بود، مثل كسي كه مواد زده باشد. حالا که دیگر خیلی دیر شده بود، بهنظر میرسید که دارد به جواب سوال نزدیک میشود. انگار داشت دم غروب با آخرین سرعت به غرب حرکت میکرد تا روز طولانیتر شود. اگر فقط کمی دیگر وقت داشت… چرا باید بهش اهمیت میداد؟ لیندکویست مسئله را حل کرده بود. يعني دیگر اصلا مسئلهای در کار نبود. ناخمن، غوطهور در مسئلهای که وجود نداشت، متوجه انبوه جمعیت شد كه راه افتادهاند سمت تالاری که لیندکویست در آن سخنرانی داشت. یادداشتهایش را توی ساکش چپاند و به جمعیت پیوست. انگار که عضوی از یک گروه مذهبی باشد. اتاق بزرگ بود و تقریبا همهی صندلیها پر شده بود. یک تختهسیاه را سُرانده بودند جلوی صحنه. مثل وقتهایی که پردهی تئاتر هنوز بالا نرفته، پچپچ پرشوری بین جمعیت در جریان بود.
ناخمن نشست روی صندلیای کنار مرد جوان لاغري که کت و شلواری آبی از الیاف مصنوعی به تن داشت. متوجه شد کت برای شانههای مرد بزرگ است و یقهاش انگار متقارن نیست، ولی بههرحال کت و شلوار نویی بود و معلوم بود که مرد تویش حس خوبی دارد. مرد به ناخمن لبخند زد و دندانهای بزرگ و دور از همش را نشان داد. چشمهايش زیتونی روشن بود، رنگی وحشی و مهاجم. هوشِ غریبي تويشان بود و نگاهي تند و دلپذير داشتند.
مرد گفت: «شما ناخمناید؟»
ناخمن سر تکان داد.
«من نیکولای چرتوف هستم. حالتون چطوره؟ من تو سخنرانی شما تو کراکوف بودم.»
دست دادند. ناخمن بدون هیچ دلیلی غرولند میکرد: «از سفر خوشم نمیآد.» نگاه چرتوف اعصابخردکن بود. ناخمن برای آنکه تمرکز نگاه مرد را کم كند يا بردارد، پرسید: «چرتوف، شما از کجا اومدید ؟»
«آزمایشگاه ارتباطات مسکو. من رو میشناسید؟»
چشمها و تمرکزشان تغییرناپذیر بودند.
«متاسفم، نه.»
«نه، متاسف نباشید. هیچکس من رو نمیشناسه. من فقط یه مقاله توی ژورنال روسیِ روبوتیک چاپ کردهم. کی خوندتش؟ هیچکي.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این متن در اول فوریه ۱۹۹۹ با عنوان The Penultimate Conjecture در مجلهي نیویورکر منتشر شده است.