در اولین روز فوریه ۲۰۰۳، شاتل «کلمبیا» دقایقی مانده به فرود بر زمین، منفجر شد و علاوه بر از بین رفتن هفت سرنشینش، مسئلهی دیگری به وجود آورد. «کلمبیا» قرار بود وسیلهی بازگشت دو فضانورد آمریکایی ساکن ایستگاه فضایی بینالمللی به زمین باشد. فضانوردهایی که به زودی ماموریتشان به پایان میرسید اما با انفجار «كلمبيا» ديگر تصوری از این پایان، از اینکه کی و چگونه به خانه برخواهند گشت، نداشتند.
کریس جونز، مستندنویس و روزنامهنگار آمریکایی که بیشتر دربارهی فضا مینویسد، در سال ۲۰۰۷ روایتی از روزگار و سرنوشت فضانوردان ماموریت «اکسپدیشن ۶» برای مجلهی اسکوایر نوشت که ترجمهاش را اینجا میخوانید. جونز تنها به جزئیات علمی و تکنیکی ماجرا ـ که به خودی خود برای نگارش یک متن جذاب کافی هستند ـ بسنده نمیکند و با وارد کردن توصیفهای ظریف انسانی از زندگی در فضا و همینطور شخصیتپردازی مختصر اما موثر کاراکترها، آرامآرام خواننده را به چهارمین ساکن ایستگاه فضایی تبدیل میکند. نتیجه، نزدیکی به فضا و زندگی فضایی و آشناییزدایی از زمین و زندگی زمینی است؛ از هوا، غذا، گیاه، شب و روز و خاکی که آدم را سمت خودش بکشد.
قهوه. فكر ميكند بدون قهوه چهكار بايد كرد؟
سهمش در این ماموریت فقط صد تا بسته قهوهي فوري تكنفره بوده كه در آشپزخانه نگهشان میدارد؛ توی یک کشوی فلزی که دهانهاش با یک توری سیاه پوشانده شده تا بستهها در هوا به پرواز در نیایند. اما حالا بیشتر از دو ماه از روزی که شاتل، او و قهوههایش را به ایستگاه فضایی بینالمللی تحویل داد میگذرد و دیگر صد بسته قهوه در آن کشو وجود ندارد.
خیره به منظرهی طلوع خورشید از پنجرهی ایستگاه، دونالد پتیت، افسر علمی ماموریت، در ذهنش از محتوای احتمالی کشو موجودی میگیرد و فکر میکند: «پووف! از آن صبحهایی است که قهوه را برایش ساختهاند.» عینکش را میزند، خودش را از توی کیسهخوابی که به دیوار محکم شده بیرون میکشد، از خوابگاه شخصیاشـ محدودهای تقریبا به اندازهی یک باجهی تلفن ـ در منتهیالیه ایستگاه خارج میشود و مرکز گرانشش را پیدا میکند. حالا میتواند خودش را با حرکات بینقص و تمرینشدهی دست و پا، مثل شناگری ماهر، به سوی انتهای دیگر ایستگاه کمتر از پنجاه متر آنطرفتر براند. آنجا فرماندهاش کاپیتان کنت باورساکس و مهندس پرواز روسی، نیکولای بودارین، هنوز در کیسههایشان خواباند. پتیت کشوی فلزی را باز میکند و یک بسته بیرون میآورد؛ کیسهی نقرهای کوچکی که پودر قهوه تهش فشرده شده. آن را با آب داغی که زمانی بخار نفس خودش بوده، پر میکند و دنبال نی میگردد.
همهچیز همیشه با نی خورده میشود. اما پتیت یاد گرفته قهوهاش را به صورت توپهای کوچک کُروی از نی بیرون بدهد؛ توپهایی که در بیوزنی معلق میمانند تا او آنها را ببلعد یا اگر حوصلهی شیطنت داشت، با چاپاستیک۱[۱] بگیرد و دهانش بگذارد. این کار را میکند چون این بالا ممکن است و آن پایین ممکن نیست. همین دلیل برایش کفایت میکند.
اما امروز صبح، به پیدا کردن نی و کمی پنیر روسی بسنده میکند و به کیسهخواب برمیگردد. شنبهی کممشغلهای است، اول فوریه که طبق برنامه باید به اندکی خانهتکانی و رفت و روب بگذرد؛ تمیز کردن فیلترها، ضدعفونی کردن نردهها و حتی پاک کردن قطرههای قهوهی ریزی که فرار کردهاند و در گوشه و کنار ایستگاه پنهان شدهاند. اما عجلهای نیست. زمان تنها چیزی است که ذخیرهاش رو به پایان نمیرود. هنوز یک ماه تا برگشتن به خانه باقی مانده.
پتیت مِکی به قهوه میزند و طلوع خورشید را برای دومین بار تماشا میکند. خورشید هر چهلوپنج دقیقه میآید و میرود که میشود روزی شانزده طلوع و غروب. حتی بعد از ده هفته ماندن در فضا، چیزی است که آدم را بهطرف پنجره میکشد. رد هواپیماهای جت هم هست که هر روز مثل لحافی بر فراز ایالات متحده کشیده میشوند؛ از نیویورک به لوسآنجلس، از بوستون به سانفرانسیسکو. دریچهای است برای پتیت که نگاهی به خانه بیندازد، حتی وقتی پوشیده از ابرهای طوفانی است. اما امروز افق صاف است و خورشید درخشان. آنقدر درخشان که او متوجه آن لکهی دود سفید در آسمان تگزاس نخواهد شد.
هر شنبه، حوالی ساعت دوی بعدازظهر به وقت گرینویچ، زمانِ رسمی ایستگاه فضایی، کنفرانسی رادیویی بین ایستگاه و مقر کنترل در هیوستون تگزاس، برای برنامهریزی هفتهی آینده برگزار میشود. معمولا صدایی که از رادیو بیرون میآید چیزهایی میگوید که اعضای ایستگاه خودشان میدانند. پس معلق در هوا برای خودشان پرسه میزنند و گوشی هم برای شنیدن خبرها یا اتفاقهای نشنیده باز میگذارند. اما این بار فرق میکند. این بار صدا به اعضای ماموریت «اکسپدیشن ۶» میگوید که منتظر بمانند.
در مقر کنترل، جایی که مدار ایستگاه فضایی بر صفحهنمایش عظیمی رصد میشود و تکنسینها پشت کنسولهایی با برچسب ODIN، OSO، ECLSS، ROBO و چیزهای دیگری از این قبیل نشستهاند، بحث داغی جریان دارد. هیچکس نمیداند چطور باید به این سه نفر گفت که کلمبیا، شاتلی که باورساکس دو بار هدایتش را به عهده داشته، چند لحظه قبل در لفاف سبزآبیِ نازکِ زیر پایشان منفجر شده. هیچکس نمیداند چطور باید به آنها گفت که هفت رفیقشان ـ از جمله ایلان رامون که همین چند روز قبل به باورساکس گفته بود سه تا بچهاش را از طرف او بغل میکند، و ویلی مککول که پتیت با او شطرنج آنلاین بازی میکرد ـ مردهاند.
بالاخره این جفرسون هاول، ژنرال بازنشستهی نیروی دریایی و مدیر رک و بیپردهی مرکز فضایی جانسون است که به بحث خاتمه میدهد. پشت میکروفون مینشیند، کلمهها را توی ذهنش بالا و پایین میکند و صدایش را با انعکاس از یک ماهواره در هوای بازیافتشده و خشک ایستگاه فضایی میپراکنَد.
هاول میگوید: «خبر بدی دارم.» و چون هاول است که این را میگوید، پتیت و باورساکس قبل از ادامهی حرف، به عمق فاجعه پی میبرند. «شاتل را از دست دادیم.»
هشت کلمه. فقط همین. بقیهی جزئیات ناگفته میماند و در این سکوت، پر کردن جاهای خالی به خودشان واگذار میشود. پتیت و باورساکس مثل والدین بچههای ناپدیدشده که به اندک امیدِ گم شدن و نه از دست رفتن فرزندشان چنگ میزنند، میخواهند بدانند که آیا هیچکدام از سیستمهای تخلیهکنندهی شاتل کلمبیا قبل از انفجار فعال شده و آیا هیچ کدام از دوستانشان ممکن است الان با چتر نجات در حال فرود آمدن بر زمین باشند؟
بعدازظهر همان روز، پیدا شدن بقایای خدمه و یک کلاه روی علفهای دشت، آن امید اندک را هم با غم سوگ جایگزین خواهد کرد.
اندوه مستقر خواهد شد.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این متن با عنوان Home در شمارهی ژانویه ۲۰۰۷ مجلهی اسکوایر منتشر شده است.