روایت

قهرمان‌ها همیشه یک‌ شکل‌اند، با کاپی بالای سر، مدالی بر سینه، گلی به گردن. اما آدم‌هایی هم هستند که دور از این تصویر پرتکرار، باز قهرمان‌اند. این‌ها بدون اینکه آداب کلیشه‌ای هر جنگاوری‌ای را رعایت کنند در پی آرمان‌های خویش‌اند. در متنی که می‌خوانید مهدیه مطهر از خاطرات کودکی و حواشی جنگي در آن‌روزها می‌گوید؛ جنگ بوسنی. جایی‌که قهرمان زندگی‌اش، میان آن‌همه سرما، کسی جز پدرش نیست.

زمستان ۱۹۹۴ بود، ۱۳۷۳ خودمان. ما هر روز در سرمایی استخوان‌سوز بیدار می‌شدیم، لباس می‌پوشیدیم و در تمام مدت صرف صبحانه و پیچیدن لقمه با نان‌های لواشي كه مامان روي هيتر برقي گاز مي‌پخت، دندان‌هایمان به هم می‌خورد. مامان هنوز نتوانسته بود ماریا، پیرزن لجوج و با دیسیپلین صاحبخانه را مجاب کند که صبح‌های زود شوفاژ را نبندد تا ما موقع مدرسه رفتن این‌طور سگ‌لرز نزنیم.
آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. قرار بود به ديدن پدر برويم. رحمان، راننده‌ی بوسنیایی سفارت با آن موهای کوتاه تیغ‌تیغی سفید، از سرویس مدرسه پیاده‌مان کرد و رفتیم خانه. مامان گفت زود لباس‌هایمان را عوض کنیم. «گورنیه پادینه» خیابان محل سکونت‌مان، جایی دنج در شمال زاگرب بود. پایین رفتیم و رسیدیم به خیابان اصلی؛ دم فروشگاهي با لوگوي سیب سبز بزرگ، سوار تراموای قرمز با خط زرد میانی شدیم، فروشگاهي با لوگوي گلابی بزرگ را رد کردیم و از کلیسای بزرگ شهر عبور کردیم. بالاخره جایی در نزدیکی مرکز شهر و میدان اسب پیاده شديم. آن روزها من چیز زیادی راجع به «شاهزاده مارکو»، اسبش «شاراتس» و اینکه چرا در همه‌ی کشورهایی که زمانی تحت سلطه‌ی روسیه بوده‌اند، میدان اسبی وجود دارد نمی‌دانستم؛ قاعدتا فیلم زیرزمین را هم ندیده بودم و امیر کاستاریکایی نمی‌شناختم.
مامان جلو می‌رفت و ما مثل جوجه‌اردک پشت سرش، به ترتیب سن و قد؛ دوازده، يازده و هشت ساله. جلوی در بیمارستان لباس‌هایمان را مرتب کرد، زیپ کاپشن‌هایمان را باز کرد و ما با شوق از پله‌ها بالا دویدیم. طبقه‌ی دوم، انتهای یک راهروی باریک و سرد، پشت یک اتاقک شیشه‌ای ايستاديم؛ با چشم‌های بهت‌زده و اخم‌های توی هم. پدر آن شکلی نبود که انتظارش را داشتیم. شبیه آن مدلی که موقع رفتن به سارایوو ازش خداحافظی کرده بودیم؛ توی پالتوپوست قهوه‌ای با موهای یک طرف شانه‌زده و لبخندی سرخوشانه. آن روزها پدر قهرمان خوش‌پوشی بود که از سفر شجاعانه‌اش به سرزمین خرابه‌ها و خانه‌های نیم‌سوخته و اتومبیل‌های آبکش‌شده، ما به خودمان می‌بالیدیم و از دیدنش در قامت نیروی داوطلب UN خدا را بنده نبودیم. مخصوصا وقتی با کریستین امانپور با آن چتری‌های همیشه توی صورت مصاحبه ‌کرد و تصویرش را در معروف‌ترین شبکه‌ی خبری دنیا تماشا کردیم. آن روز اما مدام سرفه می‌کرد، سرفه‌هايی خش‌دار كه به بالا آوردن خون در لگن‌های فلزی می‌رسید. چشم‌هایش شده بود یک کاسه خون. دکتر کلماتی را که بیش از هر چیز واج‌آرایی حرف «چ» داشت، پشت هم ردیف کرد و مترجم سفارت با مِن‌مِن فراوان توضیح داد که ریه‌ها عفونت کرده‌اند، چیزی شبیه برونشیت و این اتفاق برای کسی که سابقه‌ی شیمیایی شدن دارد، در سرمای پنجاه درجه زیر صفر این شب‌های سارایوو و در وضعیت جنگی و نبود سوخت برای گرمایش، چیز غیر قابل پیش‌بینی‌ای نیست. از سرخی غیرمعمول و توی چشم‌زننده‌ی چشم‌ها هم پرسیدیم که علتش سرفه‌های شدید و فشار آمدن به چشم و پاره شدن مویرگ‌هایش بود.
سرما، صدای سرفه، چهره‌ی رنگ‌پریده‌ و بوی سرد خون که حتی از پشت شیشه هم از بینی‌ام بالا می‌رفت، من را می‌برد به زمستان هفت سال پیش‌تر از آن روز. ما توی ذهن من کوچک ‌شدیم. کوچک‌ترین‌مان نوزاد بود و طبیعتا ما را در آن سفر سرد به بیمارستان همراهی نمی‌کرد. من چهار ساله با موهای حالت‌دار سیاه تا روی شانه‌ و دختر بزرگ‌تر فقط قدری بلندتر از من توی پیراهن بافتنی زرشکی با موهای کوتاه فرخورده.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.