Llya Volykhine

روایت

چه چیزی پدر را پدر می‌کند؟ همه‌فن‌حریف بودن؟ قوی بودن؟ یک‌تنه رفتن به جنگ، لوله‌های خراب و سوسک‌های آشپزخانه و سیم‌کشی‌های مشکل‌دار؟ اگر پدری هیچکدام از این کارها را نکند، کدام ویژگی است که هم‌چنان او را پدر نگه می‌دارد؟ ریچارد فورد، نویسنده‌ی آمریکایی، در این متن از پدر خود می‌گوید.

پدرم از آن آدم‌هایی نبود که استعدادهای خاص دارند. اگر یک پدر نمونه می‌تواند چمن‌زن را تعمیر کند، کیسه‌‌‌بوکس را درست سر هم و آویزان کند، به تو بگوید چطور پروژه‌ی علومت را انجام بدهی یا چطور از پس دوره‌ی غریق‌نجات بربیایی و نشان پایان دوره بگیری، سر تکلیف ریاضی کمکت کند، قطعات دوچرخه‌ای نو را روی هم سوار کند، یا توری درِ گلخانه را عوض کند، پس با این حساب پدر من یک پدر نمونه نبود.

این اولین خاطره‌ای است که از کریسمس یادم است. دیروقت بود اما من در رختخوابم بیدار دراز کشیده بودم و می‌شنیدم پدرم با کمک مادرم در نقش دستیارش تقلا می‌کند تا قطعات طبلی را که از قبل به بابانوئل سفارش داده بودیم، روی هم سوار کند. این کار ساعت‌ها در اتاق ‌نشیمن ادامه داشت. هنوز هم صدای بندهای شل طبل را می‌شنیدم که وقتی پدر می‌خواست آن‌ها را بکشد و به‌سمت دیگر وصل کند به کف طبل می‌خوردند و صدا می‌دادند، یا صدای جیرجیر پیچ‌های برنجی که قرار بود پوسته‌ی طبل را بکشند، و این میان صدای آهسته‌ی مادرم که به او پیشنهاد کمک می‌داد و صدای پدرم که زیر لب و با صبری بی‌نتیجه غری می‌زد و کمک او را رد می‌کرد. امروز، پنجاه سال بعد، هنوز از زیر در اتاقم آن باریکه‌ی نور را در خیالم می‌بینم، می‌بینم که شب هم‌چنان ادامه دارد و ساکت و مشتاق انتظار می‌کشم.
صبح شد اما هیچ‌چیز رو‌به‌راه نشد. ما هر سه زیر درخشش درخت کریسمسِ شاد و شنگول‌مان ایستادیم و به آن طبل چوبی ظاهرا قشنگ نگاه کردیم، فقط یک سمت پوستش وصل شده بود و هیچ بندی نداشت. مادرم دور چوبک‌های طبل یک روبان ساتن قرمز بسته، و آن‌ها را به طبل نصفه‌نیمه تکیه داده بود. انگار بابانوئل وقت كافي نداشته. به‌هر‌حال سر راهش باید به یک‌عالمه پسر و دختر دیگر هم سر می‌زد.

خاطره‌ی بعدی‌ام از کیسه‌بوکس است؛ پدر تکه‌های قاب سیاه فلزی‌ را که قرار بود کیسه را نگه دارد به هم وصل و میخ کرده بود، بدون آنکه قلاب را به پایه‌ی روی دیوار انبار پیچ کند. کیسه‌ی قهوه‌ای ارزان‌قیمت که حسابی پر شده بود، ظاهرا روی قلاب آویزان بود اما اولین ضربه‌ی سفت و محکمی که به کیسه زدم، کل قاب و قلاب و کیسه با هم پایین آمدند. دوباره تکه‌ها را سر هم کردیم، یک مشت دیگر، و باز همه‌چیز روی سرم افتاد. انگار فقط به شرطی می‌شد آن را سر هم نگه داریم که هیچ مشتی به آن نزنیم. در این صورت خیلی هم خوب بود. وقتی پدر مُرد و ما از آنجا رفتیم، کیسه‌بوکس هنوز آنجا آویزان بود. بدون اینکه حتی یک مشت خورده باشد، قرص و محکم روی دیوار مانده بود.

از همه غمگین‌تر داستان درخت کریسمس بود. هرچند بیشتر این شکست‌ها در زمان کریسمس پیش می‌آمد. کریسمس می‌تواند همه‌چیز را به هم بریزد. من و پدرم با هم راهی جنگل شدیم تا یک درخت پیدا کنیم. تصمیم گرفتیم به پارک جنگلی «ناچز تریس» برویم. مدتی در جنگل جلو رفتیم. من تبر پیشاهنگی‌ام را با خودم برده بودم. چشمم به یک درخت افتاد و ازش خوشم آمد. درخت سرو پُر و قشنگی بود. به‌نظر پدرم این درخت بزرگ‌تر و بلندتر از آن بود که از در خانه تو برود. ولی من می‌دانستم که این‌طور نیست. بعد از اینکه کلی درباره‌ی این موضوع بحث کردیم، من برنده شدم و خیلی زود قطعش کردیم.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.

*‌‌این روایت با عنوان A Father and a Bicycle در شماره‌ی هفدهم ژوئن ۲۰۰۲ مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.