دو سال پيش در يكي از همين روزهاي بهار قرار بر اين شد تا روايتي از زندگينامهي قيصر امينپور نوشته شود؛ روایتی بر اساس گفتوگویی با همسر ایشان، خانم زیبا اشراقی و دیگر دوستان نزدیک، دربارهي شاعري كه در آن روز نامبارك در آبانماه ۸۶ خيليها برايش سياهپوش شدند. تا به امروز هيچكدام از نزديكان او دربارهي جزئيات زندگي اش حرفي نزدهاند. زيبا اشراقي اما امينترين و نزديكترين فرد به قيصر امينپور بود كه ميتوانست دربارهي او بگويد. او هفدهسال با قيصر زندگي كرده بود و در سختترين روزهاي زندگي قيصر كنارش بود. زيبا اشراقي، همسر هميشهساكت قيصر امينپور، در تمام اين سالها ترجيح داده بود سكوت كند و به غير از روزهاي اول بعد از فوت قيصر هيچ متن يا گفتوگويي دربارهي او انجام نداده بود. اولين جلسهي گفتوگو در ارديبهشت همان سال در خانهي او انجام شد. بعد از آن چهار جلسه گفتوگوي چندين ساعته به فاصلههاي مختلف برگزار شد و تا آنجايي كه زمان اجازه داد زيبا اشراقي دربارهي زندگي قيصر امينپور گفت. زني آرام و مهربان كه بين گفتوگو با نفسهاي عميق و مكثهاي گاه طولاني بغضش را فرو ميداد، به تكتك جملاتي كه ميگفت فكر ميكرد و همهي تلاشش را كرد تا براي اولينبار تصوير درست و روشني از قيصر امينپور بهعنوان يكي از مهمترين و تاثيرگذارترين چهرههاي تاريخ ادبيات معاصر ايران نشان دهد.
متني كه در ادامه ميخوانيد براساس چندين ساعت گفتوگو با خانم اشراقي، به شكل روايت تنظيم شده است.
قيصر منتظر بود؛ در يك سفيدي بيپايان. منتظر بود ماشين بيايد و سوارش كند. ظاهرش منظم بود. پيراهن چهارخانهي اتوكشيده با كت و شلوار تيره پوشيده بود. كتش را روي دستش انداخته بود و منتظر بود برود. به سمت من خيره بود. منتظر اشارهاي يا شايد هم تماشايم ميكرد. روزهاي اول خواب قيصر را اينطور ميديدم؛ در يك سفيدي بيپايان. در صحرا و گندمزار. شبيه تصويرهايي كه از كودكياش برايم تعريف كرده بود يا در نوشتههايش خوانده بودم. تصويري خيلي دور و غير قابل دسترس كه حالا فقط دربارهاش حرف ميزنيم و نميتوانيم حسش كنيم. دقيقا شبيه تصويري كه از كودكي خودم در ذهنم است. شبيه قصهها. به همان شكل دور و رويايي. هنوز هم خواب قيصر را ميبينم. در لحظههاي آخر خواب و نزديك به بيداري به خوابم ميآيد. شايد هم به اين دليل كه خواب آن لحظهها يادم ميماند. نميدانم. آخرياش را اتفاقا همين چند شب پيش ديدم. يك لباس خيلي مرتب مشكي پوشيده بود. سرحال بود. روزهاي اول بعد از رفتن كه به خوابم ميآمد در خوابهايم با هم كم حرف ميزديم. نه اينكه دلخورياي باشد. اما اين بار انگار حرفمان نميآمد. فقط به همديگر نگاه ميكرديم. يا شايد هم من زياد حرف نميزدم. مثل روزهاي اول آشنايي كه من ساكت بودم و او مدام حرف ميزد و سوال ميکرد. آن موقع قيصر از سكوتهاي من خيلي شكايت ميكرد. در خواب ولي شكايتي نداشت. كمي كه گذشت ديگر در خواب هم مانند بيداري با هم حرف ميزديم. به خوابم ميآمد و مثل گذشته آنقدر دربارهي مسئلهاي كه پيش آمده بود حرف ميزديم كه وقتي بيدار ميشدم آن مشكل در ذهن من ديگر حل شده بود. ديگران هم خوابش را زياد ميديدند. حتي از قول او برايم پيغام ميآوردند. الان ولي کمتر خوابش را ميبينم. خيلي گرفتار زندگي شدهام. شايد اگر وقت بیشتري براي خوابيدن داشته باشم، بیشتر خوابش را ببينم. هر بار كه خوابش را ميبينم حتما يادداشت ميكنم. همهي جزئياتش را يادداشت ميكنم تا از ذهنم نرود. وقتي مينويسم و ميگذارم كنار بقيهي يادداشتها خاطرم جمع ميشود كه هست. وجود دارد. نه اينكه غبطهي بزرگي در زندگي داشته باشم. اما بالاخره چيزهايي سراغ آدم ميآيد كه اي كاش آن حرف را زده بودم و آن كار را نكرده بودم. الان كه فكر ميكنم ميبينم بيشتر آن اي كاش و اگرها به روزهاي بعد از تصادف برميگردد. ما در هفت سال بعد از تصادف آنقدر توي شوك بوديم كه اصلا باور نميكرديم بلايي سرمان آمده است. اين بلا و گرفتاري و دردها را هر روز و هر ثانيه ميديديم، ولي حاليمان نبود كه فاجعهي دردناكي اتفاق افتاده است. سالهاي اول اصلا متوجه نبوديم خيلي قضيه جدي است. من فكر ميكردم بالاخره اين هم گرفتارياي است. ميگذرد و تمام ميشود. اما از اين خبرها نبود. تمامي نداشت. تا يك صبح خيلي زود در آبانماه كه بالاخره تمام شد.
آبان عقد كرديم. سال ۶۹. باور نميكرد من تصميمم را همان روز اول آشنايي گرفتهام. فكر ميكرد اين بار بيگدار به آب زده است چون خودش را زود لو داده و خيلي زود ابراز علاقه كرده است. ميگفت تو با خودت دو دو تا چهار تا كردهاي و ديدهاي ديگر اين شكار به دام افتاده و حالا لازم نيست زحمتي بكشي. براي همين زياد صحبت نميكني يا سوالها و صحبتهاي من را جدي نميگيري. خيلي وسواس داشت. ميگفت بايد دربارهي همهي مسائل بعد از اين هم الان صحبت كنيم. ولي من بعد از سه چهار جلسهاي كه با هم حرف زديم، از او و از تصميم خودم مطمئن شده بودم. براي همين ماجرا را با خانوادهام در ميان گذاشته بودم. اگر دست قيصر بود حالا حالاها سوال داشت. خيليها فكر ميكنند شاعرها آدمهاي احساسياي هستند و اصلا با عقل و منطق برنامههاي زندگيشان را نميچينند. او اما درست برخلاف اين تصوير عمومي از شاعرها بود. آنقدر جزئيات زندگي برايش مهم بود كه من نديده بودم براي آدمهاي معقول و منطقي و معمولي دور و برم مهم باشد. ميخواست من را دقيقا همانطوري كه هستم بشناسد. وسواس كه ميگويم منظورم اين است. ميخواست همهچيز را بداند و از كنه فكر و احساس من دربارهي خودش و حتي از گذشته و حال من اطلاع داشته باشد. به همين دليل دربارهي همهي موقعيتهايي كه ممكن است در آينده پيش بيايد هم از من موبهمو سوال ميكرد. گاهي براي اينكه من لب باز كنم و چيزي بگويم اشارهاي به بعضي ماجراها ميكرد. نزديك عقد يك بار خيلي عصباني شد. گفت آنقدر آدمهاي مختلف دور و برم بودند و به انحاي مختلف توجه مرا طلب ميكردند ولي من غرورم اجازه نميداد توجهي به آنها بكنم و حالا اينطور گرفتار شدم. گرفتار را هم با ايهامش به كار ميبرد. اين طبيعي بود و من هم ميدانستم بالاخره قبل از من اتفاقهايي افتاده بود. شايد خيليها در موقعيتهاي مختلف اميد داشتند ارتباطي بينشان شكل بگيرد و نگرفته بود. خيليها هم به صورتهاي مختلف توجه او را طلب كرده بودند و اجابتي نشنيده بودند. به هر حال اتفاقهايي قبل از حضور من در زندگي او افتاده بود. من با آنكه به طور طبيعي متوجه بسياري از آنها بودم اما خيلي هم كنجكاوي نميكردم. قيصر گاهگداري به اينها اشارههايي ميكرد تا من حواسم جمعتر باشد. البته هيچ تاثيري نداشت، چون من مغرورتر از اين حرفها بودم.
در خوابهايم اما هيچوقت مغرور نيستم. نشستهايم يك گوشه و آرام با هم حرف ميزنيم. من و قيصر باهم حرف زياد ميزديم. بعدها را ميگويم كه ديگر زبان باز كرده بودم و برخلاف آن اوايل كه قيصر حرف ميزد و من شنونده بودم، اين بار ديگر من بيشتر حرف ميزدم. در آغاز آشناييمان قيصر مدام از من سوال ميکرد. ميخواست راهي به درونم پيدا كند. بفهمد من چه شخصيتي دارم و در آينده چطور زندگي خواهم كرد و ماديات چقدر برایم اهميت دارد. ارتباط با فاميل چطور بايد باشد. ميخواست بداند مثلا با پدرش چطور برخورد خواهم كرد. انگار او چند بار زندگي كرده بود و از همهي مشكلات يك زندگي معمولي خبر داشت. نگران اختلاف نظرهاي سطحي و دعواهاي تكراري بود. در زندگيهاي اطرافش زياد ديده بود كه سر چيزهاي الكي دعوا به راه ميانداختند. ميخواست از اين بابت خيالش راحت باشد كه ما گرفتار اين مسئلههاي تكراري نميشويم. من اما اصلا به اين چيزها فكر نكرده بودم كه ميخواهم شب نان و پنير بخورم يا چلوكباب يا اينكه در اين شوك فرهنگي و ارتباط دو خانواده از دو جغرافيا و فرهنگ متفاوت چه رفتاري خواهم كرد. يا دقيقا چه توقعي از زندگي آيندهام دارم. ميگفت يك نفر در فاميلتان را مثال بزن كه زندگياش برايت ايدهآل است. من هم تا به حال به كسي به عنوان الگو در فاميلم فكر نكرده بودم و اصلا آنقدر ايدهآلهاي عجيب و غريب داشتم كه فكر ميكردم زندگي من جور ديگري بايد باشد و شبيه هيچكدام از اين آدمهاي دور و برم نيست يا نخواهد بود. براي همين يا سكوت ميكردم يا پاسخ روشني نميتوانستم بدهم. او اصرار داشت من را با كسي كه بهعنوان الگوي واقعي از ميان آدمهاي دور و برم معرفي ميكنم، بيشتر بشناسد. من ولي خيلي كم حرف ميزدم و هيچ تبحري در اينكه استدلال كنم يا تصويري از زندگي آيندهام بدهم نداشتم. براي همين سكوت ميكردم و قيصر از اين كمحرفي و سكوت من خيلي گله داشت. گاهي فكر ميكنم شايد بهتر بود آن وقتها كه ميگفت چيزي بگو، بيشتر حرف ميزدم. بالاخره حسرتهايي سراغ آدم ميآيد. شايد اگر بيشتر حرف ميزدم، بهتر بود. گاهي عصباني ميشد و ميگفت يادت باشد اين لحظهها را داري خراب ميكني. ولي اي كاش بلد بودم در اين موقعيت غيرمنتظره و غافلگيركننده بيشتر حرف بزنم و آن لحظههاي ناياب را هدر نميدادم. اصلا نميدانم چرا با اينكه آدم كمحرفي نبودم جلوي او كم میآوردم و حتي يكسره سكوت ميكردم. شنيدن حرفهاي او زيباترين كار عالم بود و او از فروتني يا ديرباوري و همان وسواس عجيبي كه داشت اين استدلال را از من قبول نميكرد. استدلالي كه مكتوبش ميكردم. چون به هر حال مجبور شده بودم حرفهايم را بنويسم تا كمتر ناراحتش كنم و اينطور سكوتهايم را جبران كنم.
من قيصر را نميشناختم. اسمش را زياد شنيده بودم، اما خودش را نديده بودم. حتي در سالهاي اول دانشجويي كه شعرهايي هم از او سر زبان خيلي از دانشجوها بود. فكر ميكردم آدم سنوسال گذشتهاي بايد باشد. در سالهاي آخر دانشگاه در يكي دو تا از كلاسها مثل صائب يا نقد ادبي و برنامهي ادبي دانشجويي، قيصر را در حال شعرخواني ديدم. يك روز يكي از بچههاي خوابگاه گفت قيصر فردا در برنامهاي در دانشكدهي الهيات شعرخواني دارد. با اينكه سال چهارمي بودم اما رويم نميشد بروم و از خود قيصر بپرسم اين خبر درست است يا نه. شهرستاني بودم و خيلي رويم باز نبود. من و يكي از دوستانم يك نفر را واسطه كرديم تا از او بپرسد. معلوم شد خبر درست است اما او در آن برنامه شركت نميكند. گويا بعد از اين گفتوگوي غيرمستقيم بود كه قيصر به صحبت با من علاقهمند شده بود و بالاخره باب صحبت و آشنايي را باز كرد.
با هم آشنا شديم و قيصر از من خواست براي مجلهي سروش نوجوان مطلب بنويسم. بعد قيصر خيلي با احتياط درخواستش را براي آشنايي بيشتر مطرح كرد. خيلي با احتياط و غير صريح. شايد به دليل اين كه من از همان ابتدا اين برداشت را نكنم كه همهچيز قطعي است. ممكن بود در آشنايي بيشتر من آن كسي نباشم كه او دنبالش است. اما شَم دخترانهام ميگفت كه اتفاقي دارد ميافتد.
بعضي وقتها خواب آن روزها را ميبينم. ساعتها در خيابانها راه ميرفتيم و حرف ميزديم. در خواب نميدانم در كدام خيابان و كدام شهريم. يك روز ممكن بود شش ساعت راه برويم و حرف بزنيم. اولين هديهاي كه قيصر به من داد در يكي از همين خيابانگرديها بود. يك حافظ چهاررنگ خوشخط با طرحهاي مينياتوري. همان روز يك فال گرفتيم. يادم نيست كجا نشسته بوديم. من فال را باز كردم. غزل بينظيري آمد. همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد. از نيتم پرسيد. ميخواست ببيند حافظ از دل من پيامي برايش آورده است؟ نيازي نبود من از نيت او هنگام باز كردن حافظ سوال كنم. حافظ سوال من را شنيده و پاسخم را داده بود. با اين همه سر اينكه فال نيت كداممان بود سربهسر هم گذاشتيم. اصلا همان لحظهي اول گم كرديم كداممان قرار بود نيت كند. هنوز هم يادم نميآيد. هرچند سالهاي زيادي در سايهي مرگ زندگي كرديم، اما به هر حال هماي اوج سعادت نيت من بود حتي اگر قيصر در آن زمان باورش نشد. بالاخره با همهي سختگيريها و وسواسها او پا پيش گذاشت.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.