نويسندهها وقتي دربارهي خودشان مينويسند با چه مسائلي روبهرو ميشوند؟ نوشتن واقعيت، بهخصوص اگر خودِ نويسنده بخشي از آن واقعيت باشد، گاهي بسيار دشوارتر از نوشتن داستان است. از اعترافات قديس آئوگوستينوس گرفته تا جديدترين خاطرهنويسيهاي ستارههاي سينما، نوشتن از تجربههاي شخصي و احساسهاي دروني شبيه راهرفتن بر لبهي تيغ است، زيرا از يك سو ممكن است تصور همگاني از نويسنده يا شخصيت او تغيير كند و از سوي ديگر قوانين نانوشتهاي را بايد مراعات كرد كه بر دوستيها و رابطهها حاكماند.
دوريس لسينگ ، نويسندهي انگليس، در فصل دوم زندگينامهي دو جلدياش به همين دغدغهها ميپردازد.
موقعيكه مينشينيد از خودتان بنويسيد، انواع سوالهاي بيجواب و تكراري با سماجت به سراغتان ميآيد. اولين سوال هم به آشناي هميشگيمان مربوط ميشود، به حقيقت. بله، حقيقت… تا كجا بايد حقيقت را گفت، تا كجا نبايد گفت؟ از قرار معلوم، اتفاق نظر وجود دارد كه اين مسئله اولين مسئلهي كسي است كه شرح حال خودش را مينويسد، اما در هر حالت توبيخ در انتظار اوست.
گفتن حقيقت دربارهي خودتان، بهفرض كه بتوانيد، خودش معضلي است، اما گفتن حقيقت دربارهي ديگران چه؟ من خيلي راحت ميتوانم زندگيام را تا سال ۱۹۴۹ بنويسم؛ يعني تا همان سالي كه از رودزياي جنوبي خارج شدم، چون ديگر كسي نمانده است كه بخواهد از حرفهايم آزرده بشود. زياد هم مجبور نبودهام چيزي را مسكوت بگذارم يا عوض كنم ـ فقط يكي دو تا اسم. بنابراين، جلد اول کتاب زندگینامهام را بدون اضطراب و ناراحتي وجدان نوشتهام. اما جلد دوم، يعني شرح حالم از موقعي كه به لندن رفتم، قضيهاش فرق ميكند، حتي اگر از سيمون دو بُووآر سرمشق بگيرم كه ميگفت دربارهي بعضي چيزها اصلا قصد نداشته حقيقت را بگويد. (خواننده لابد ميپرسد پس چرا به خودت زحمت دادي و زندگيات را نوشتي.) آدمهاي مشهوري كه من شناختهام كم نبودهاند، حتي آدمهاي بزرگ هم يكي دو تا نبودهاند، اما معتقد نيستم كه وظيفهي دوستان و عشاق و رفقا گفتن همهچيز باشد. هر چه سنم بالاتر ميرود بيشتر حافظ اسراري ميشوم كه هيچوقت نبايد فاش بشوند، و ميدانم كه اين حالت در آدمهاي همسن و سال من عموميت دارد. اصلا چرا اينهمه اصرار براي افشا كردن اسرار مگو؟ اسرار مگو كه مهمترين مسائل نيستند.
من سرگذشتها را، با همهي حرمتي كه براي آنها قائلم، با احتياط ميخوانم. خود من در بعضي از رويدادهاي بزرگ نقش كوچكي داشتهام و ميدانم كه شرح اين رويدادها چه زود چيزي شبيه آينهشكسته از كار در ميآيد. بعضي از زندگينامهها را كه ميخوانم، تحسين ميكنم كساني را كه دهان خود را بسته نگه داشتهاند. اينطور كه من ديدهام، معمولا كساني كه در حاشيهي رويدادها يا زندگيها بودهاند همان كسانياند كه ميدوند جلو تا صاحب جايگاه اول بشوند. كساني كه بيشتر ميدانند، خيلي وقتها يا چيزي نميگويند يا كم ميگويند. بعضي از جنجالها يا رابطههاي پرسروصدا و شايد هم ناخوشايند زمانهي ما، كه سالها روي آنها نورافكن گرداندهاند، در اذهان عمومي انعكاس غلطي پيدا كردهاند، چون دستاندركاران واقعي حرف نميزنند و اتفاقا از توي تاريكي صحنه را تماشا ميكنند. يك نكتهي ديگر هم هست كه ديدنش بسيار سختتر است. كساني كه محرك و برانگيزندهي واقعي بودهاند در سرگذشتها فراموش ميشوند، و علتش هم اين است كه خودِ خاطره تصميم ميگيرد آنها را پس بزند. اين برانگيزندهها جلوهفروش و بياخلاق و عصبي و حتي ديوانهاند، و مسلما هم زمخت و خشن، اما نكتهي اصلي اين است كه انگار جنسشان فرق دارد با آدمهاي سرراست و معقول و سالمي كه به دست آنها برانگيخته ميشوند اما بعدا دوست ندارند غوطه خوردن گذراي خود در عالم جنون را به ياد بياورند. خيلي وقتها، در سرگذشتهايي كه ميخوانيم، هستند رويدادهايي كه توي چشم ميزنند و زياد با عقل جور در نميآيند، و آدم شايد نتيجه بگيرد كه ديوانهاي وجود داشته، مردي يا زني، مجهز به مادهي مشتعل برانگيزندگي، اما زود فراموش شده، زيرا هميشه، در همهي زمانها، گذشته رفت و روب ميشود و كمخطرتر. معمولا «جانوري چموش» باعث و باني رويدادهاست. بدون چنين قوهي برانگيزندهاي، در رودزياي جنوبي هيچ خبري از «حزب كمونيست» نميبود.
زنان خيلي وقتها از خاطره پاك ميشوند و بعد هم از سرگذشتها.
گفتن يا نگفتن حقيقت، و تا كجا گفتن يا نگفتن، مسئلهاي است كوچكتر از مسئلهي تغيير ديدگاه، چون زندگيتان را در هر برهه جور ديگر ميبينيد، مانند صعود در كوهستان و تغيير چشمانداز در هر پيچ و خم مسير. من اگر اين كتاب را در سيسالگي مينوشتم، سندي از كار در ميآمد سرشار از روح مبارزه. بعد از چهلسالگي اگر مينوشتم، ضجه و نالهي يأس و گناه از كار در ميآمد: خداي من، چطور شد اين كار را كردم، يا آن كار را؟ الان با كنجكاوي هر چه خونسردانهتري بر ميگردم نگاه ميكنم به آن كودك، آن دختر، آن زن جوان. ميتوان پيرها را ديد كه به گذشتهي خود خيره ميشوند. از خودشان ميپرسند چرا؟ چطور فلان اتفاق افتاد؟ من سعي ميكنم به خويشتنهاي گذشتهام طوري نگاه كنم كه انگار كس ديگري دارد نگاه ميكند، بعد خودم را برميگردانم به درون يكي از آن خويشتنها، و بلافاصله غرق ميشوم در كشمكشهاي آتشين عواطف كه دليلش فكرها و تصورهايي است كه اكنون نادرست ميدانم.
تازه، چشمانداز هم دردسرهاي خودش را دارد. همينكه شروع ميكنيد به نوشتن، بلافاصله اين سوال در برابرتان قد علم ميكند: چرا چيزي را به ياد ميآوريد و چيزي را نه؟ چرا از سالياني دور فقط يك هفته يا يك ماه كامل يا بيشتر را با تكتك جزئياتش به ياد ميآوريد، و بعد تاريكي كامل، نوعي خلأ؟ از كجا ميدانيد كه آنچه به ياد ميآوريد مهمتر است از آنچه به ياد نميآوريد؟
فرض كنيم هيچ چشماندازي در كار نيست؟ بله، امكانپذير است. يك روز موقع ناهار كنار مردي نشسته بودم كه ميگفت هيچوقت نميتواند زندگينامهي خودش را بنويسد چون چيزي به ياد نميآورد. عجب، هيچچيز؟ فقط صحنههاي كوچكي اينجا و آنجا. ميگفت شبيه آن خالخالها و لكههاي رنگي است كه پنجرههاي نقشدار كليسا روي سنگفرش تاريك مياندازند. اينطور تاريك شدن گذشته تصورش براي من سخت است. همينكه بخواهم تصور كنم، غرق در ناامني هولناكي ميشوم، انگار كه خاطره همان خويشتن بوده باشد، همان من، درحاليكه مطمئنم اينطور نيست. البته ميتوانم خودم را تصور كنم كه وارد سرزميني ميشوم، اما با ذهني كه گذشتهاش كاملا پاك شده است. بله، اين را ميتوانم تصور كنم. بالاخره، اين همان كاري است كه ما موقع تولد كردهايم، بدون خاطره، يا بهنظر بزرگترها اينطور ميرسد. بعد بايد زندگيمان را بسازيم، خاطره بسازيم.
همسفرهي ناهارم كه به رغم تسلط ناكافياش بر گذشته كاملا صحيح و سالم بهنظر ميرسيد، ميگفت: «تازه، اين لكههاي كوچك رنگي مدام حركت ميكنند، چون خورشيد در آن بيرون دارد حركت ميكند.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.
* این متن فصل دوم از جلد اول کتاب زندگینامهی دوریس لسینگ با عنوان Under My Skin است که در سال ۱۹۹۴ منتشر شده است.