رفيقمان را قبول داريم، عشقمان را قبول داريم، اما این مقبوليت در رابطهي پدر پسری شکل خاصتر و فردیتری به خود میگیرد؛ پدرها ایدهآل بالاتري مدنظر دارند، به مقبوليت صرف رضا نميدهند و وسواس دارند پسرها را مثلِ مثلِ خودشان کنند. در متنی که میخوانید کامران سپهران از مواجههاش با این تلاش تاریخی میگوید، از فردیت پسری که دیگر نمیخواهد وارث ترجیحات خانوادگی باشد.
نامهای علمی فقط برای گیاهان و جانوران یا انسانهای اولیه برچسبهای خوبی نیستند، اگر ما هم نامهای علمی خود را داشته باشیم بسیاری از سوءتفاهمات حداقل برای خودمان رفع میشود. من احتمالا اتیکت اسکیزموجنسیس (تکوین انفصال) را به پیشانیام ميزنم تا هر بار که نگاهم به آینه میافتد با تبیین علمی به یاد آورم چه بر سرم گذشته. خیالم هم تخت که دوستان و رهگذران با کمترین تقلایی، فوقش با یک گوگل کردن، درکم ميکنند.
نام علمي من از انسانشناسي آمده و بعد در روانشناسی رفتاری بسط و تداول پیدا کرده است. مختصر اینکه هر عضو خانواده از همان اوان کودکی در مسیری میافتد که در برابر مهمترین ارزشهای آن خانواده یا گروه موضعگیری کند. هویت فرد از همين تقابل و سوگيري ساخته ميشود. متاسفانه در جهان واقع خانوادهای نیست که من و شما مشترکا بشناسیم و مثالش را بزنم ولی عجیب اینکه در جهان داستان، آشنایان مشترکی نظیر برادران کارامازوف داریم. در برادران کارامازوف این ارزشها در قالب دو قطب خیر و شر موجودند. از یک سو قطب زهد و ازخودگذشتگیِ مادرِ بهدیارباقیرفته و از سوی دیگر قطب خودپسندی و هوای نفس پدر. دیمیتری به راه پدر میرود و آلیوشا قطب ارزشی مادر را برمیگزیند. ایوان اما در میانهی این دو قطب سرگردان است و با خود درگیر، و البته بیشترین نزدیکی را با خالق خود، داستایفسکی، دارد که کل زندگیاش سرگردان میان اخلاق مسیحی و افراطکاریهای نفسانی است.
من اما در خانوادهای متولد شدم که سایهی ارزشی ورزش سنگینی میکرد. خواهر و برادر بزرگترم به آن آری گفتند و من در مجموع تا بدین جای کار ایوان کارامازوف بودهام. پدرم در جوانی ورزشکار بود و همیشه به ورزشش ادامه داده اما مادرم نه ورزشکار بود و نه ورزش میکرد اما هیچگونه مخالفتی هم با آن نداشته و بهمرور هم به تماشاگر تلویزیونی پرشور مسابقات ورزشی تبدیل شده است. شاید اصلا به همین دلیل در این خانواده تقابل شدیدی (به استثنای وضعیت ایوانگونهی من) با ارزش مسلط صورت نگرفته است.
رشتهی پدرم بوکس بود. بدون کوچکترین حمایت و تشویقی از سوی خانوادهاش به ورزش روی آورده و تعریف میکند با چه مصالح پیشپاافتادهای برای خود ابزار بدنسازی فراهم ميكرده. آن روزها ورزشهای مدرن بهنسبت نوپا بودهاند و گویا پدربزرگ و مادربزرگم بیشتر در حیرت بودهاند که پسرشان به چه مشغول است، یعنی وضعیت از حمایت نکردن هم یک گام عقبتر بوده است. به هر حال این وضعیت در سالهای بعد موجبی بود برای سرکوفت زدن پدرم به من که چقدر در برابر امکانات ورزشیای که در اختیارم قرار میدهد، ناسپاسم.
در اواخر دههی ۱۳۳۰ پدرم شغلی دولتی دارد و در تبریز مشغول به کار است و صرفا از روی علاقه به پا گرفتن بوکس در آن منطقه کمک میکند. از قضا پدربزرگ مادریام هم همانجا در ماموریت است و خانواده نیز همراه او در تبریزند. در تاریخ خانوادگی، دعوت رسمی پدرم از خانوادهی مادرم برای تماشای مسابقهی بوکس تاج تهران با تبریز، گامی تعیینکننده تا خواستگاری محسوب میشود. پدرم شخصا کارت دعوت را به در منزل پدربزرگم میبرد. عکس سیاه و سفیدي از مادرم و داییها و دختردایی و پدربزرگ و مادربزرگم كه ردیف جلو در کنار استاندار و کنسول آمریکا در حال تماشای مسابقهای به داوری پدرم هستند حاکی از آن است که از این دعوت استقبال خانوادگی خوبی شده بوده.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.