شغل را ما انتخاب ميكنيم اما بازنشستگياش لحظهاي است كه خودش حكم كند. اين لحظه در هر شغلي يك وقت است. براي كارگر پاي كوره بعد فقط بيست سال و براي يك نقاش شايد تا آخر حيات پيش نيايد. روايت پژمان جمشيدي روايت بازنشستگي در عالم فوتبال است. تقاعدي كه هيچ قاعدهاي ندارد و از سر بيرحمي ميتواند به بازيكن آمادهي تنساختهاي هم حكم خانهنشيني بدهد.
«تمام شدن» برای یک فوتبالیست حرفهای واقعا ترسناک است. قبلش به کاری عادت کردهای که در چند ساعت از شبانهروز خلاصه میشود. تا ده و یازده صبح میخوابی، بعد بلند میشوی ناهاری میخوری و آماده میشوی که بروی سر تمرین. کلا دو سه ساعت مشغول کاری، تازه آن هم با رفت و آمد. غیر از آن، رهایی؛ مثل پری در باد. خیلی که بخواهی حرفهای باشی و خوب زندگی کنی، نهایت کاری که باید بکنی این است که شبها زود بخوابی و برای کارهایی مثل تغذیه و مهمانی رفتن برنامه داشته باشی. کلش همین. اما یک روز سر ظهر که بیدار میشوی، میبینی همهچیز یکدفعه تمام شده، و تو کار دیگری بلد نیستی. از بچگی فقط دنبال توپ بودهای و زندگیات اینطور گذشته. شُهرت هم که قوز بالا قوز، فقط قضیه را پیچیدهتر میکند.
دورهی ما حتی قهرمانهای المپیک هم به اندازهی بازیکنهای پرسپولیس و استقلال شهرت نداشتند. حالا این شهرت کمرنگ شده، اما آن موقع، بهخصوص در نسل قبل از ما که برای جامجهانی به فرانسه رفتند، حتی بازیکنهای ذخیرهشان از خیلی ورزشکارهای دیگر معروفتر بودند. یادم است زمانی که در پرسپولیس بودم، سپاهان برای بازی بهم پیشنهاد داد. کلی ناراحت شدم که اصلا اینها چطور به خودشان اجازهی چنین جسارتی دادهاند! باید چند سالی میگذشت تا میفهمیدم چقدر همهچیز زود عوض میشود و روزی میرسد که حضور در سپاهان برایت میشود آرزو.
من در سیودو سهسالگی در ابومسلم بودم. پیشنهاد مالی بهتری نداشتم و چون مشهد هم شهر خوبی برای زندگی بود، تصمیم گرفتم بروم آنجا. اما اوضاع باشگاه خیلی بههمریخته و اسفناک بود. نتایج ضعیف بود، مربیها پشت سر هم عوض میشدند، خودم با باشگاه اختلاف پیدا کردم… همهچیز بد بود. چهل درصد قراردادم را بخشیدم و تقریبا نیمفصل بود که برگشتم تهران. در آن سن، وقتی فصل ناموفقی داشته باشی (تازه من بهخاطر اختلافاتم با باشگاه خیلی هم بازی نمیکردم) دیگر خیلی سخت پیشنهاد کاری به تو میدهند. هر روز منتظری و به این در و آن در میزنی که ببینی چه اتفاقی میافتد. استرس میافتد به جانت. یکسری مغرورند و مینشینند خانهشان منتظر پیشنهاد، یکسری زندگی را راحتتر میگیرند و میروند سراغ آدمها. من از آن دستهای بودم که همیشه بهم پیشنهاد میشد. عادت نداشتم خودم دنبال تیمی بیفتم. چند تا پیشنهاد از لیگ یک داشتم، طمع کردم و گفتم میایستم سال بعد برای لیگ برتر، که نشد. وقتی هم یک سال پشتت باد بخورد و بازی نکنی که دیگر محال است سراغت بیایند. هرچه پیشنهاد میشد از لیگهای پایینتر بود. داشتم به این فکر میکردم دیگر بازی نکنم که یکی از دوستانم گفت لیگ اندونزی حالا حرفهای شده و بازیکن خارجی میگیرند و بازیکنهای ملی ایران و ژاپن و کره و عربستان را روی هوا میزنند. پیشنهاد داد بروم آنجا. من از اندونزی فقط اسم «بالی» را شنیده بودم. مالزی و سنگاپور رفته بودم، اما آنجا را اصلا نمیشناختم. دو سه هفتهای فکر کردم که قبول کنم یا نه. در نهایت دیدم هم فال است هم تماشا. فوتبالم را که بازی کرده بودم و از آنهایی نبودم که تازه میخواهند بروند تیم ملی. بدم نمیآمد در یک کشور دیگر، زندگی جدیدی را تجربه کنم و یکمدتی هم تفریح کنم. ویزای خاصی هم که نمیخواست. گفتم بروم ببینم چه میشود. فقط به دوستم گفتم اگر پیشنهاد خوبی از ایران داشته باشم، برمیگردم. مقدمات کار آماده شد و بلیت گرفتم و تنهایی رفتم آنجا.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.